۱۴۰۱/۳/۶، ۰۹:۱۵ صبح
خاطرات پاتریک و اوزول ای اسپنسر
خاطرات پاتریک 1
مدتی بعد ان طور که به نظر من میاد رئیس (عمارت ) اسپنسر داشت بهبود پیدا میکرد.اما سرنوشت و تقدیر همیشه مهربان نیست.و در حال حاضر اواوقات روزانه خود به مطالعاتش در مورد هدفی که در سر دارد محدود کرده است.
سالها می گذرد از زمانیکه او را دیده ام وعده های غذایی خود رو در سالن غذا خوری صرف میکند.من تلاش میکنم وعده غذائی مورد علاقه او رو تهیه کنم.و آ«را(موقعی که)در حال مطالعه هست برای او فراهم کنم.
متاسفانه او توانایی خوردن هرچیزی رو ندارد مگر غذاهای آبکی مثل سوپ.
من زمانی در تاریخ این خانواده(اسپنسر) به یاد نمی وارم که وضعیت کنونی اش تا این حد ناراحت کننده باشد.
نسلهای زمانی قبل ساختمان اسپنسر تنها پیوندی بود که اشخاص طراز اول اروپائی رو بهم مرتبط میکرد.
ولی الان تنها یه ساختمان گچی هست که به جایی برای محافظت از یه مردی منزوی و زیردستهای مقیمش تبدیل شده.
از زمان پدر پدر بزگ او این خانواده من بودند که در خدمتخانواده اسپنسر بوده ان.این وضعیت رو به زوال حتی در نسلهای قبلی هم غیر قابل تصور بود.
من از روی علاقه باطنی ام روزهای جوانی خودم رو به خاططر دارم. ولی الان انگار یه عمر زندگی در گذشته بنظر میرسد.تقریبا 50 سال پیش پدرم سر پیشخدمت خانواده او بود.
در آن زمان من ( یعنی پاتریک) در حال یاد گیری وظایف خودم برای جلب نظر و رضایت او بودم.
همیشه یه سری کارهای روزمرهو سختی وجود داشت که منو مجبور میکرد برای اجرای انها در اطراف برج در حال دویدن باشم.من به خاطر میاورم که چگونه لرد آشفورد دیگر اشراف زاده از یه خانواده اسم ورسم دار و یکی از هم شاگردی های استاد اسپنسر یعنی دکتر مارکوس این ویلا رو جهت پناه گرفتن از گرمای تابستان پیدا کرده بودند.
من و پدرم آن ها رو همراهی کردیم و نهایت تلاش خودمان برای پی بردن به هدف آنها بکار بردیم.
احتمالا چون کم سن و سال ترین فرد آنجا بودم انها سر به سر من میگذشتند و با من مثل یکی از افراد خودشون رفتار نمیکردن.اولین بار که لرد آشفورد به من مشروب داد رو بخاطر دارم.
در طبقه دوم سالن غذا خوری پشت مجسمه های سنگی منظم شده(بصورت سربازان صف منظم) بود.هرگز اون رایحه خوش ی که موقع باز شدن بطری به مشامم رسید رو از یاد نمیبرم.اما الان این اوقات خوش به خاطراتم پیوسته اند.
لرد آشفورد و دکتر مارکوس و البته پدرم (همون سر پیشخدمت)الان همه مرده اند.
فعلا در انجا فقط رئیس اسپنسر اقامت میکند و من ازین میترسم که دوران زندگی اش داوم چندانی پیدا نکند.علاوه بر خاندان برجسته اش کارها و خدماتی که خانواده من برای ایشان کردن هم از بین میرود.ولی من باید منتظر این امر اجتناب ناپذیر باشم.
پاتریک شخصی بود که پیشخدمت وفا دار اوزول اسپنسر بود.او مدت طورلانی از بزرگسالی خود رو صرف مراقبت و خدمت به اوزول اسپنسر کرده بود.
خاطرات پاتریک 2
من نمیتونم فکرم رو از فریادهای ناگهانی آن افراد بی گناهی که در طبقه زیرین زندانی بودن رو رها کنم.من ویروس رو بنا به دستور رئیس اسپنسردر هفته قبلی بین آن ها پخش کردم.آنها قبلا هرچی بودند الان دیگه انسان نیستن.
من بدستور رئیس اسپنسر در انجام چندین آزمایش همدستی کرده بودم.(مجبور بودم)نمدانم پیشخدمت ساده ای مثل من که تحصیلات مدرسه هم ندارد به چه کار این آزمایش میومده.ولی با این حال من باید به خودم افتخار کنم که رئیس در این عمل به این مهمی به من اعتماد کرده.
او معمولا هیچ چیزی بجز تحقیر و سوئ ظن نسبت به اطرافیان خود نداشت(ولی من برای چنین نبودم) به هر حال من نمیتونم به او کمک کنم چون بین حسی که الان دارم و حسی که باید داشته باشم تفاوت هست.با این یاری رساندن من احساس شادی و شانس برای همدستی با رئیس با هر راهی که ممکنه هستم .
از سوی دیگه احساس میکنم اگر با انجام هر آزمایش ذره ای از جانم رو از دست بدهم بازم پای این همکاری هستم.تنها راهی که میتوانم توانائی روحی و ذهنی خودم رو حفظ کنم استراحت گرفتن و یا تلاش برای اینکه خودم رو بی احساس نشون بدم هستم .در هر کدام از این حالته بهتره که کاری به رئیسم نداشته باشم.(ازش چیزی نخو.ام )
تنها چیزی که بدست میاروم اعتبار و ارزش پیش رئیس هست.
خانواده من نسلها خدمتکار وفادار واسه خانواده اسپنسر بودن.من در انجام وظایف خودم خیانت نمیکنم . به رئیس خود خدمت خواهم کرد تا به هدفش برسد.من زندگیم رو برای خدمت به او صرف کرده ام و بنا براین هیچ راه بازگشتی واسه من وجود نداره.
وقت اون رسیده که نتایج نمونه ها رو بررسی کنم و وضعیت جاری اون رو به رئیس اسپنسر گزارش کنم.
من وظایفم رو به نحو پسندیده انجام خواهم داد.
خاطرات پاتریک 3
من بیشتر دوران زندگی بزرگسالیم رو در خدمت رئیس اسپنسر بوده ام. با این حال دیر به اقدامات مرموز او پی بردم. به عنوان مثال او هر جانب احتیاط ممکن رو جهت پنهان سازی جای تقریبی اش از دنیای بیرون انجام میدهد.(یعنی خودش رو از دید مردم پنهان میکند).
برای چه نمیدانم.بعد از ان یه روز او از من در خواست کرد که یک مرد خاص رو پیدا کنم و اور را از مکان تقریبی رئیس آگاه سازم. نمیدانم چرا بعد یه مدت به ارتباط طولانی مدت با ان مرد رفت .شاید هم میخواست بداند کسی هست بتواند پیدایش کند؟مردی که او دنبالش بود البرت وسکر هست .نامی که مدت زمانی طو لانی هست که چیزی در مورد ان نشنیده ام. من فقط یکبار او رو دیده ام و آن هم بیشتر از 10 سال پیش بود.من شرمنده ام که این در خواست اسپنسر رو قبول کردم در حالیکه نمیتوانم چهره اش رو به خاطر بیاورم.در حالیکه به عنوان سر پیشخدمت این وظیفه من هست که چهره مردم رو به خاطر بسپارم.
دلیل این امر ان هست که من احساس کرده ام او چشمانی سرد - بی احساس دارد که کاملا بر سایر ویژگی های چهره اش سایه افکنده ان .به هر روش من تلاش کرده ام که این اطلاعات رو بدست وسکر برسانم .بدون اینکه او بفهمد این خواسته خود اسپنسر هست.
من از یه فرد جسوری خبر دارم که در ازادی دریافت مزدی معین میتواند این اطلاعات رو به بیرون درز دهد. او کسی هست از اینکه مورد توبیخ و تنبیه قرار گیرد ترسی ندارد.انچه اهمیت دارد این موضوع هست که او در حال کار برای یه زن جاسوس هست که بطور منظم با وسکر سرو کار دارد.من به این مرد (که اسمش دقیقا یادم نیست یا رابرت بود یا ریکاردو)بیشتر از اینکه مستحق باشم پرادخت کردم.من حد اقل اطلاعات لازم رو برای تحقق خواسته های رئیس اسپنسر پرداختم.از روی وظیفه شناسی تمام دستورات اسپنسر رو در یک نامه نوشتم.در این لحظه بود که اتفاقات مرموز تر شدن.
رئیس خودش بهم اجازه داد که بروم.دلیل انرا نمیدانم. من از او دلیل انرا پرسیدم- تنها زمانی که ازش یه سوال پرسیدم - اما او در جواب تنها سکوت کرد!
من الان نمیدانم چه اتفاقی میفتد.من احساس گم گشتگی میکنم.تمام ان چیزهایی که میشناختم از بین رفته هست.من کل زندگی ام رو وقف خدمت به اسپنسر کردم. و حالا حساب و کتاب کارهام به زور بسته شده .آن هم بدون هیچ دلیل مشخصی.
تنها افرادی که باقی می مانند ان ننگهبانان غیر قابل اعتماد و افراد زندانی هستند.من به توانایی های اون نگهبانان برای برآورده کردن خواسته های اسپنسر شک دارم.آیا این میتواند بدین معنی باشد که او قصد مزدن دارد؟ نه . او از این ادما نیست.او قصد ندارد کارهایش رو ناتمام ترک کند.
لابد رئیس اسپنسر کارهایی سختری دارد که از عهده من و درک انها توسط من خارج هست.به هر حال من تنها میتوانم از خواسته های او اطاعت کنم واز انجا بیرون بروم.من تا آخر وفادار خواهم ماند حتی اگر (این وفاداریم) باعث شکستن قلبم شود.
لیست افراد مورد آزمایش
1-Hans
2-Felicia
3-Marco
4-Jonah
5-Irma
6-Ken
7-Laura
8-William
9-Hiro
10-Derek
11-Miles
12-Alex
13-Albert
سوژه های مورد آزمایش به 13 نفر محدود شده هست که در بالا لیست شده اند.
(مترجم: همون طور که میبینین بعضی از افراد بالا مونث هستند یعنی در بین افراد پروژه کودکان وسکر همه مذکر نبوده اند. به نظر شما الکس زن هست یا مرد؟ به نظر من نمیتوان نظر قطعی داد .)
در خاطرات اوزول اسپنسر اطلاعات مختصر و مفیدی از الکس وسکر بدست میاورید.بدلیل اینکه جملات اسپنسر پیچیده و رمز گونه هستند به ساده ترین شکل مینویسم:
خاطرات اوزول ای اسپنسر
من اوزول ای اسپنسر هستم. موسس آمبرلا و نیز مدیر اجرائی آن.بدین وسیله علنا خودم رو به عنوان خدا و فرمانروای همه مردم اعلام میکنم.هرکسی باید در برابر من خضوع و فرمانبرداری داشته باشد. همانطور که مردمی در برابر خدایان دروغین زمان باستان تعظیم و سر خضوع داشتند.این سرنوشت من هست.اما من هنوز خدا نیستم (منظورش از کلمه خدا فرمانروا بودن و گرفتن اختیار جهان هست نه خدایی به معنی آفریننده) من نمیتوانم خودم رو از انسانیت ضعیف خودم جدا کنم.بدن من در اثر این بیماری لعنتی در حال ضعیف شدن هست.
بیماری در اثر کهولت سن و پیری بر بدنم دچار شده.چین و چروکهایی مثل خارهایی که در دره های عمیق در اثر وزش باد خرد شده اند در صورت من نقش بسته اند. و اعضای بدن من همانند شاخه های نازک و پژمرده درخت مرده رو به پیری و نابودی میروند
پیری من رو حتی از راه رفتن هم محروم کرده.
تنها شانس من (برای جاودانگی و زنده ماندن) اینه که واسه رسیدن به هدف خدا شدن در تلاش باشم و با این بیماری که بر بدنم عارض شده بجنگم.من معتقدم ارزش زندگی رو کسی که از مرگ نجات یابد درک میکند.افراد ضعیفی که از مرگ میترسند با حرفای کوتاه و پند آموز ترسشان رو توجیه میکنن.این افراد نمیتوانند درک کنند که زندگی برای انهایی ارزش دارد که از مرگ هراسی ندارند.
یه فرد نادان علاقه دارد که تفکرات فضل فروشانه خود رو به انهای که طرفدارش نیستند عمومیت دهد.من بالاخره این تعبیر مسخره امیز در مورد خودم رو از بین خواهم برد.و به خودم یک فرمانروائی بی عیب و نقص که بر کل انسانها حاکم هست عطا میکنم.من به آنها یه شکل جدید از زندگی با مجموعه احکام خواهم داد که زندگیشان تابع خواست من باشد.
افرادی که زنده ماندند(وقتی من خدا شدم)کلید زندگی جاودان رو دارد.ویروس ساخته شده توسط آمبرلا کلید جاودانگی هست.این ویروس تلومر های پیری رو از بین میبرد تا عمل تقسیم سلولی جدید انجام شود.حتما در جائی از انجام این پروسه این کلید جاودانگی وجود دارد.اگر این پروسه توانست با موفقیت انجام شود آنوقت این کلید جاودانگی مال من میشود.
من توانائی و قابلیت (خدا شدن و جاودانگی) رو دارم. من این حقیقت رو میدانم که جاه طلبی های من به وسیله الکس اتفاق می افتد. (یعنی فقط الکس میتونه خواسته منو انجام بده) منبیشتر سرمایه و افرادم رو در نتیجه ورشکستگی آمبرلا از دست دادم. اما من هنوز الکس رو دارم. کسی که بهترین و با ارزش ترین انهاو آخرین بازمانده از پروژه بچه های من(بچه های وسکر) هست(الکس)
من میدانم کسی که میتواند بیماری من رو علاج کند و نقش من رو در سروری و رئیس افراد بشری حفظ کند الکس هست.الکس این راه رو طی میکند (تا من رو به هدفم برساند).
خاطرات اوزول ای اسپنسر 2
من هر کاری که انجام میدادم زیر نظر الکس و خواسته های اون بود. هوش و خلاقیت الکس از مردم عادی که دوروبرش بودند خیلی بیشتر بود.ما منتظر یه زمان مناسب برای جمع کردن مواد لازم هستیم.و الکس عملیات لازم رو به آرامی پیش میبرد.
بیشتر بچه ها در یه حدی از هوش ثابت ماندند ( هوش ذاتی آنها دیگر فراتر تست نمیشد) اما الکس اینطور نبود.تا حالا کسی رو شاهد نبودم که اینقدر ماهر باشد و استعدادهای متمایز با دیگران در او بسادگی مشاهده شود.بیشتر از این نمیتونم خوشحال باشم.
الکس بالاترین کیفیت نمایش هوش رو نسبت به بقیه به نمایش گذاشت.
من برای الکس و سایر محققان هر چیزی که مورد نیاز انها بود تهیه کردم.: بودجه نامحدود -آخرین تجهیزات آزمایشگاهی-مواد تحقیقاتی و یه منبع بی پایان افراد مورد آزمایش.تنها چیزی که کم داشتیم زمان کافی (برای انجام ؟آزمایشات) بود.
آنها تحقیقات خود رو در یه جزیره دور افتاده واقع در دریاهای جنوب در یه ساختمان نظامی متروکه در نزدیکی دیاری انجام میدادند.
الکس قبلا با گروهی از افراد محققق و مواد تحقیقاتی و صدها مورد آزمایشی به آ«جا رفته است.من با اشتیاق منتظر خبرهای خوب از نتایج تحقیقات انها بودم .در عوض یه ماه دیرتر (از موعد) فقط یه تماس تلفنی از آنها دریافت کردم که از من درخواست نمونه های آزمایشی بیشتری کرده بودند.
چطور ممکن بود که در عرض یه ماه صدها نمونه از آزمایشی رو هدر داده نابود کرده باشند.
داشتم نگران میشدم. الکس تلاش میکرد منو امیدوار کنه.
(الکس خطاب به اوزول اسپنسر): " تو از اینکه میشنوی همه آزمایشها به آرامی در حال انجام شدن هست باید خوشحال باشی."
بنابراین من (اوزول اسپنسر) انتظارم رو ادامه دادم.
خاطرات اوزول ای اسپنسر 3
منتظر ماندم و ماندم.و هنوز هم حتی یه کلمه خبری از جزیره بدستم نرسیده.تقریبا یکسالی هست که آنها به جزیره رفته اند.(و در این مدت) من هزاران هزار نمونه آزمایشگاهی و نیرو برای محققان فرستاده ام.
به محض اینکه الکس یه نسخه پیشرفته و بهبود یافته ویروس رو ساخت تیم او آنرا به گروه دیگری از نمونه های آزمایشی تقسیم کرد.متاسفانه آنها وقت کافی برای مطالعه روی ویروس قبل از تست کردن آن نداشتن
اگرچه به نظر نمیاد (نتایج مطلوب تست ویروس)شدنی باشد اما آنها برای اینکه چگونگی واکنش نمونه های آزمایشی به ویروس رو مشاهد کنن به آزمایشات خود دست زدند..من گمان میکنم همه اینها رو از قبل پیش بینی کرده بودم.تلاش الکس سود بیشتری ندارد.
من دیگه دارم بی صبر و نا امید میشم .وضعیت من خیلی وخیم شده.کهولت سن نه تنها بدن منو پیر و فرسوده کرده بلکه به اعضای داخلی بدنم هم رحم نکرده و آنها رو از کار انداخته.
الان بدن من توسط دستگاه های برقی کوچک (با فرایندهای شیمیای)که به بدنم متصل اند زنده مانده(بدون این دستگاه نمیتونه دووم بیاره)
گذر زمان (برای فرد پیر ناتوانی مثل من)یه دشمن بیرحم هست.
به هر حال من روی تو حساب میکنم الکس!
تو تنها کسی هستی که میتونی کلید زندگی جاویدان(ویروس)را بدست بیاری!
خاطرات اوزول ای اسپنسر 4
سر انجام گزارشی از موفقیت رسید! آزمایش ها به نتیجه موفقیت آمیز دست یافتند!فقط همین خبر خوش باعث شد موجی از انرژی در رگ های من جاری شود.احساس میکنم دوباره جوان و سرحال شدم.شام شب گذشته واسه من خوشمزه بود.شراب گواراتر شده بود.
ساقی من پاتریک واقعا آشپز توانائی هست.
متاسفانه این این شادی دوام چندانی پیدا نکرد.الکس ناپدید شده بود.البته من نگرانی ام کتره اگه این تنها گزارش از جزیره باشد(اما چنین نبود)و دیگر محققان و افراد مورد آزمایش نیز در آنجا ناپدید شده بودند.
مهمتر از همه تمام مواد آزمایشی از جمله ویروس نهائی که رویای خدا شدن من رو برآورده میکرد نیز ناپدید شده بود.
به من خیانت شده!من دوباره باعث شدم بهم خیانت بشه!
من باید از اشتباهاتی که با البرت داشتم یاد میگرفتم.در حال حاضر زندگی من در لبه تیغ چاقو ایستاده.
تنها شخصی که در حال حاضر میتوانم به او اعتماد داشته باشم ساقی وفادار من پاتریک هست .
او(پاتریک) تنها امید من برای پیدا کردن مکان ویروس هست.تا بلکه این بیماری مزمن که منبدن من رو ضعیف ساخته رو علاج کنه.
ولی آیا من زمان کافی دارم؟(یعنی اجل بهم مهلت میده ؟ )
این سوالی هست که بدجور ذهن من رو پریشان کرده.
و تنها خدا شدن هست که میتواند به سوال من جواب بدهد.
خاطرات پاتریک 1
مدتی بعد ان طور که به نظر من میاد رئیس (عمارت ) اسپنسر داشت بهبود پیدا میکرد.اما سرنوشت و تقدیر همیشه مهربان نیست.و در حال حاضر اواوقات روزانه خود به مطالعاتش در مورد هدفی که در سر دارد محدود کرده است.
سالها می گذرد از زمانیکه او را دیده ام وعده های غذایی خود رو در سالن غذا خوری صرف میکند.من تلاش میکنم وعده غذائی مورد علاقه او رو تهیه کنم.و آ«را(موقعی که)در حال مطالعه هست برای او فراهم کنم.
متاسفانه او توانایی خوردن هرچیزی رو ندارد مگر غذاهای آبکی مثل سوپ.
من زمانی در تاریخ این خانواده(اسپنسر) به یاد نمی وارم که وضعیت کنونی اش تا این حد ناراحت کننده باشد.
نسلهای زمانی قبل ساختمان اسپنسر تنها پیوندی بود که اشخاص طراز اول اروپائی رو بهم مرتبط میکرد.
ولی الان تنها یه ساختمان گچی هست که به جایی برای محافظت از یه مردی منزوی و زیردستهای مقیمش تبدیل شده.
از زمان پدر پدر بزگ او این خانواده من بودند که در خدمتخانواده اسپنسر بوده ان.این وضعیت رو به زوال حتی در نسلهای قبلی هم غیر قابل تصور بود.
من از روی علاقه باطنی ام روزهای جوانی خودم رو به خاططر دارم. ولی الان انگار یه عمر زندگی در گذشته بنظر میرسد.تقریبا 50 سال پیش پدرم سر پیشخدمت خانواده او بود.
در آن زمان من ( یعنی پاتریک) در حال یاد گیری وظایف خودم برای جلب نظر و رضایت او بودم.
همیشه یه سری کارهای روزمرهو سختی وجود داشت که منو مجبور میکرد برای اجرای انها در اطراف برج در حال دویدن باشم.من به خاطر میاورم که چگونه لرد آشفورد دیگر اشراف زاده از یه خانواده اسم ورسم دار و یکی از هم شاگردی های استاد اسپنسر یعنی دکتر مارکوس این ویلا رو جهت پناه گرفتن از گرمای تابستان پیدا کرده بودند.
من و پدرم آن ها رو همراهی کردیم و نهایت تلاش خودمان برای پی بردن به هدف آنها بکار بردیم.
احتمالا چون کم سن و سال ترین فرد آنجا بودم انها سر به سر من میگذشتند و با من مثل یکی از افراد خودشون رفتار نمیکردن.اولین بار که لرد آشفورد به من مشروب داد رو بخاطر دارم.
در طبقه دوم سالن غذا خوری پشت مجسمه های سنگی منظم شده(بصورت سربازان صف منظم) بود.هرگز اون رایحه خوش ی که موقع باز شدن بطری به مشامم رسید رو از یاد نمیبرم.اما الان این اوقات خوش به خاطراتم پیوسته اند.
لرد آشفورد و دکتر مارکوس و البته پدرم (همون سر پیشخدمت)الان همه مرده اند.
فعلا در انجا فقط رئیس اسپنسر اقامت میکند و من ازین میترسم که دوران زندگی اش داوم چندانی پیدا نکند.علاوه بر خاندان برجسته اش کارها و خدماتی که خانواده من برای ایشان کردن هم از بین میرود.ولی من باید منتظر این امر اجتناب ناپذیر باشم.
پاتریک شخصی بود که پیشخدمت وفا دار اوزول اسپنسر بود.او مدت طورلانی از بزرگسالی خود رو صرف مراقبت و خدمت به اوزول اسپنسر کرده بود.
خاطرات پاتریک 2
من نمیتونم فکرم رو از فریادهای ناگهانی آن افراد بی گناهی که در طبقه زیرین زندانی بودن رو رها کنم.من ویروس رو بنا به دستور رئیس اسپنسردر هفته قبلی بین آن ها پخش کردم.آنها قبلا هرچی بودند الان دیگه انسان نیستن.
من بدستور رئیس اسپنسر در انجام چندین آزمایش همدستی کرده بودم.(مجبور بودم)نمدانم پیشخدمت ساده ای مثل من که تحصیلات مدرسه هم ندارد به چه کار این آزمایش میومده.ولی با این حال من باید به خودم افتخار کنم که رئیس در این عمل به این مهمی به من اعتماد کرده.
او معمولا هیچ چیزی بجز تحقیر و سوئ ظن نسبت به اطرافیان خود نداشت(ولی من برای چنین نبودم) به هر حال من نمیتونم به او کمک کنم چون بین حسی که الان دارم و حسی که باید داشته باشم تفاوت هست.با این یاری رساندن من احساس شادی و شانس برای همدستی با رئیس با هر راهی که ممکنه هستم .
از سوی دیگه احساس میکنم اگر با انجام هر آزمایش ذره ای از جانم رو از دست بدهم بازم پای این همکاری هستم.تنها راهی که میتوانم توانائی روحی و ذهنی خودم رو حفظ کنم استراحت گرفتن و یا تلاش برای اینکه خودم رو بی احساس نشون بدم هستم .در هر کدام از این حالته بهتره که کاری به رئیسم نداشته باشم.(ازش چیزی نخو.ام )
تنها چیزی که بدست میاروم اعتبار و ارزش پیش رئیس هست.
خانواده من نسلها خدمتکار وفادار واسه خانواده اسپنسر بودن.من در انجام وظایف خودم خیانت نمیکنم . به رئیس خود خدمت خواهم کرد تا به هدفش برسد.من زندگیم رو برای خدمت به او صرف کرده ام و بنا براین هیچ راه بازگشتی واسه من وجود نداره.
وقت اون رسیده که نتایج نمونه ها رو بررسی کنم و وضعیت جاری اون رو به رئیس اسپنسر گزارش کنم.
من وظایفم رو به نحو پسندیده انجام خواهم داد.
خاطرات پاتریک 3
من بیشتر دوران زندگی بزرگسالیم رو در خدمت رئیس اسپنسر بوده ام. با این حال دیر به اقدامات مرموز او پی بردم. به عنوان مثال او هر جانب احتیاط ممکن رو جهت پنهان سازی جای تقریبی اش از دنیای بیرون انجام میدهد.(یعنی خودش رو از دید مردم پنهان میکند).
برای چه نمیدانم.بعد از ان یه روز او از من در خواست کرد که یک مرد خاص رو پیدا کنم و اور را از مکان تقریبی رئیس آگاه سازم. نمیدانم چرا بعد یه مدت به ارتباط طولانی مدت با ان مرد رفت .شاید هم میخواست بداند کسی هست بتواند پیدایش کند؟مردی که او دنبالش بود البرت وسکر هست .نامی که مدت زمانی طو لانی هست که چیزی در مورد ان نشنیده ام. من فقط یکبار او رو دیده ام و آن هم بیشتر از 10 سال پیش بود.من شرمنده ام که این در خواست اسپنسر رو قبول کردم در حالیکه نمیتوانم چهره اش رو به خاطر بیاورم.در حالیکه به عنوان سر پیشخدمت این وظیفه من هست که چهره مردم رو به خاطر بسپارم.
دلیل این امر ان هست که من احساس کرده ام او چشمانی سرد - بی احساس دارد که کاملا بر سایر ویژگی های چهره اش سایه افکنده ان .به هر روش من تلاش کرده ام که این اطلاعات رو بدست وسکر برسانم .بدون اینکه او بفهمد این خواسته خود اسپنسر هست.
من از یه فرد جسوری خبر دارم که در ازادی دریافت مزدی معین میتواند این اطلاعات رو به بیرون درز دهد. او کسی هست از اینکه مورد توبیخ و تنبیه قرار گیرد ترسی ندارد.انچه اهمیت دارد این موضوع هست که او در حال کار برای یه زن جاسوس هست که بطور منظم با وسکر سرو کار دارد.من به این مرد (که اسمش دقیقا یادم نیست یا رابرت بود یا ریکاردو)بیشتر از اینکه مستحق باشم پرادخت کردم.من حد اقل اطلاعات لازم رو برای تحقق خواسته های رئیس اسپنسر پرداختم.از روی وظیفه شناسی تمام دستورات اسپنسر رو در یک نامه نوشتم.در این لحظه بود که اتفاقات مرموز تر شدن.
رئیس خودش بهم اجازه داد که بروم.دلیل انرا نمیدانم. من از او دلیل انرا پرسیدم- تنها زمانی که ازش یه سوال پرسیدم - اما او در جواب تنها سکوت کرد!
من الان نمیدانم چه اتفاقی میفتد.من احساس گم گشتگی میکنم.تمام ان چیزهایی که میشناختم از بین رفته هست.من کل زندگی ام رو وقف خدمت به اسپنسر کردم. و حالا حساب و کتاب کارهام به زور بسته شده .آن هم بدون هیچ دلیل مشخصی.
تنها افرادی که باقی می مانند ان ننگهبانان غیر قابل اعتماد و افراد زندانی هستند.من به توانایی های اون نگهبانان برای برآورده کردن خواسته های اسپنسر شک دارم.آیا این میتواند بدین معنی باشد که او قصد مزدن دارد؟ نه . او از این ادما نیست.او قصد ندارد کارهایش رو ناتمام ترک کند.
لابد رئیس اسپنسر کارهایی سختری دارد که از عهده من و درک انها توسط من خارج هست.به هر حال من تنها میتوانم از خواسته های او اطاعت کنم واز انجا بیرون بروم.من تا آخر وفادار خواهم ماند حتی اگر (این وفاداریم) باعث شکستن قلبم شود.
لیست افراد مورد آزمایش
1-Hans
2-Felicia
3-Marco
4-Jonah
5-Irma
6-Ken
7-Laura
8-William
9-Hiro
10-Derek
11-Miles
12-Alex
13-Albert
سوژه های مورد آزمایش به 13 نفر محدود شده هست که در بالا لیست شده اند.
(مترجم: همون طور که میبینین بعضی از افراد بالا مونث هستند یعنی در بین افراد پروژه کودکان وسکر همه مذکر نبوده اند. به نظر شما الکس زن هست یا مرد؟ به نظر من نمیتوان نظر قطعی داد .)
در خاطرات اوزول اسپنسر اطلاعات مختصر و مفیدی از الکس وسکر بدست میاورید.بدلیل اینکه جملات اسپنسر پیچیده و رمز گونه هستند به ساده ترین شکل مینویسم:
خاطرات اوزول ای اسپنسر
من اوزول ای اسپنسر هستم. موسس آمبرلا و نیز مدیر اجرائی آن.بدین وسیله علنا خودم رو به عنوان خدا و فرمانروای همه مردم اعلام میکنم.هرکسی باید در برابر من خضوع و فرمانبرداری داشته باشد. همانطور که مردمی در برابر خدایان دروغین زمان باستان تعظیم و سر خضوع داشتند.این سرنوشت من هست.اما من هنوز خدا نیستم (منظورش از کلمه خدا فرمانروا بودن و گرفتن اختیار جهان هست نه خدایی به معنی آفریننده) من نمیتوانم خودم رو از انسانیت ضعیف خودم جدا کنم.بدن من در اثر این بیماری لعنتی در حال ضعیف شدن هست.
بیماری در اثر کهولت سن و پیری بر بدنم دچار شده.چین و چروکهایی مثل خارهایی که در دره های عمیق در اثر وزش باد خرد شده اند در صورت من نقش بسته اند. و اعضای بدن من همانند شاخه های نازک و پژمرده درخت مرده رو به پیری و نابودی میروند
پیری من رو حتی از راه رفتن هم محروم کرده.
تنها شانس من (برای جاودانگی و زنده ماندن) اینه که واسه رسیدن به هدف خدا شدن در تلاش باشم و با این بیماری که بر بدنم عارض شده بجنگم.من معتقدم ارزش زندگی رو کسی که از مرگ نجات یابد درک میکند.افراد ضعیفی که از مرگ میترسند با حرفای کوتاه و پند آموز ترسشان رو توجیه میکنن.این افراد نمیتوانند درک کنند که زندگی برای انهایی ارزش دارد که از مرگ هراسی ندارند.
یه فرد نادان علاقه دارد که تفکرات فضل فروشانه خود رو به انهای که طرفدارش نیستند عمومیت دهد.من بالاخره این تعبیر مسخره امیز در مورد خودم رو از بین خواهم برد.و به خودم یک فرمانروائی بی عیب و نقص که بر کل انسانها حاکم هست عطا میکنم.من به آنها یه شکل جدید از زندگی با مجموعه احکام خواهم داد که زندگیشان تابع خواست من باشد.
افرادی که زنده ماندند(وقتی من خدا شدم)کلید زندگی جاودان رو دارد.ویروس ساخته شده توسط آمبرلا کلید جاودانگی هست.این ویروس تلومر های پیری رو از بین میبرد تا عمل تقسیم سلولی جدید انجام شود.حتما در جائی از انجام این پروسه این کلید جاودانگی وجود دارد.اگر این پروسه توانست با موفقیت انجام شود آنوقت این کلید جاودانگی مال من میشود.
من توانائی و قابلیت (خدا شدن و جاودانگی) رو دارم. من این حقیقت رو میدانم که جاه طلبی های من به وسیله الکس اتفاق می افتد. (یعنی فقط الکس میتونه خواسته منو انجام بده) منبیشتر سرمایه و افرادم رو در نتیجه ورشکستگی آمبرلا از دست دادم. اما من هنوز الکس رو دارم. کسی که بهترین و با ارزش ترین انهاو آخرین بازمانده از پروژه بچه های من(بچه های وسکر) هست(الکس)
من میدانم کسی که میتواند بیماری من رو علاج کند و نقش من رو در سروری و رئیس افراد بشری حفظ کند الکس هست.الکس این راه رو طی میکند (تا من رو به هدفم برساند).
خاطرات اوزول ای اسپنسر 2
من هر کاری که انجام میدادم زیر نظر الکس و خواسته های اون بود. هوش و خلاقیت الکس از مردم عادی که دوروبرش بودند خیلی بیشتر بود.ما منتظر یه زمان مناسب برای جمع کردن مواد لازم هستیم.و الکس عملیات لازم رو به آرامی پیش میبرد.
بیشتر بچه ها در یه حدی از هوش ثابت ماندند ( هوش ذاتی آنها دیگر فراتر تست نمیشد) اما الکس اینطور نبود.تا حالا کسی رو شاهد نبودم که اینقدر ماهر باشد و استعدادهای متمایز با دیگران در او بسادگی مشاهده شود.بیشتر از این نمیتونم خوشحال باشم.
الکس بالاترین کیفیت نمایش هوش رو نسبت به بقیه به نمایش گذاشت.
من برای الکس و سایر محققان هر چیزی که مورد نیاز انها بود تهیه کردم.: بودجه نامحدود -آخرین تجهیزات آزمایشگاهی-مواد تحقیقاتی و یه منبع بی پایان افراد مورد آزمایش.تنها چیزی که کم داشتیم زمان کافی (برای انجام ؟آزمایشات) بود.
آنها تحقیقات خود رو در یه جزیره دور افتاده واقع در دریاهای جنوب در یه ساختمان نظامی متروکه در نزدیکی دیاری انجام میدادند.
الکس قبلا با گروهی از افراد محققق و مواد تحقیقاتی و صدها مورد آزمایشی به آ«جا رفته است.من با اشتیاق منتظر خبرهای خوب از نتایج تحقیقات انها بودم .در عوض یه ماه دیرتر (از موعد) فقط یه تماس تلفنی از آنها دریافت کردم که از من درخواست نمونه های آزمایشی بیشتری کرده بودند.
چطور ممکن بود که در عرض یه ماه صدها نمونه از آزمایشی رو هدر داده نابود کرده باشند.
داشتم نگران میشدم. الکس تلاش میکرد منو امیدوار کنه.
(الکس خطاب به اوزول اسپنسر): " تو از اینکه میشنوی همه آزمایشها به آرامی در حال انجام شدن هست باید خوشحال باشی."
بنابراین من (اوزول اسپنسر) انتظارم رو ادامه دادم.
خاطرات اوزول ای اسپنسر 3
منتظر ماندم و ماندم.و هنوز هم حتی یه کلمه خبری از جزیره بدستم نرسیده.تقریبا یکسالی هست که آنها به جزیره رفته اند.(و در این مدت) من هزاران هزار نمونه آزمایشگاهی و نیرو برای محققان فرستاده ام.
به محض اینکه الکس یه نسخه پیشرفته و بهبود یافته ویروس رو ساخت تیم او آنرا به گروه دیگری از نمونه های آزمایشی تقسیم کرد.متاسفانه آنها وقت کافی برای مطالعه روی ویروس قبل از تست کردن آن نداشتن
اگرچه به نظر نمیاد (نتایج مطلوب تست ویروس)شدنی باشد اما آنها برای اینکه چگونگی واکنش نمونه های آزمایشی به ویروس رو مشاهد کنن به آزمایشات خود دست زدند..من گمان میکنم همه اینها رو از قبل پیش بینی کرده بودم.تلاش الکس سود بیشتری ندارد.
من دیگه دارم بی صبر و نا امید میشم .وضعیت من خیلی وخیم شده.کهولت سن نه تنها بدن منو پیر و فرسوده کرده بلکه به اعضای داخلی بدنم هم رحم نکرده و آنها رو از کار انداخته.
الان بدن من توسط دستگاه های برقی کوچک (با فرایندهای شیمیای)که به بدنم متصل اند زنده مانده(بدون این دستگاه نمیتونه دووم بیاره)
گذر زمان (برای فرد پیر ناتوانی مثل من)یه دشمن بیرحم هست.
به هر حال من روی تو حساب میکنم الکس!
تو تنها کسی هستی که میتونی کلید زندگی جاویدان(ویروس)را بدست بیاری!
خاطرات اوزول ای اسپنسر 4
سر انجام گزارشی از موفقیت رسید! آزمایش ها به نتیجه موفقیت آمیز دست یافتند!فقط همین خبر خوش باعث شد موجی از انرژی در رگ های من جاری شود.احساس میکنم دوباره جوان و سرحال شدم.شام شب گذشته واسه من خوشمزه بود.شراب گواراتر شده بود.
ساقی من پاتریک واقعا آشپز توانائی هست.
متاسفانه این این شادی دوام چندانی پیدا نکرد.الکس ناپدید شده بود.البته من نگرانی ام کتره اگه این تنها گزارش از جزیره باشد(اما چنین نبود)و دیگر محققان و افراد مورد آزمایش نیز در آنجا ناپدید شده بودند.
مهمتر از همه تمام مواد آزمایشی از جمله ویروس نهائی که رویای خدا شدن من رو برآورده میکرد نیز ناپدید شده بود.
به من خیانت شده!من دوباره باعث شدم بهم خیانت بشه!
من باید از اشتباهاتی که با البرت داشتم یاد میگرفتم.در حال حاضر زندگی من در لبه تیغ چاقو ایستاده.
تنها شخصی که در حال حاضر میتوانم به او اعتماد داشته باشم ساقی وفادار من پاتریک هست .
او(پاتریک) تنها امید من برای پیدا کردن مکان ویروس هست.تا بلکه این بیماری مزمن که منبدن من رو ضعیف ساخته رو علاج کنه.
ولی آیا من زمان کافی دارم؟(یعنی اجل بهم مهلت میده ؟ )
این سوالی هست که بدجور ذهن من رو پریشان کرده.
و تنها خدا شدن هست که میتواند به سوال من جواب بدهد.