۱۴۰۱/۳/۶، ۰۹:۱۲ صبح
مدتی به نظر می آمد که ارباب اسپنسر دارد سلامتی اش را باز می یابد ولی سرنوشت آن قدر مهربان نیست و در این روز های اخیر او خود را در اتاق مطالعه حبس کرده است. سال ها از زمانی که سر میز غذا می خورد گذشته است. من سعی می کنم غذاهایی را که دوست دارد برایش آمده کنم و هر روز آن را به اتاق مطالعه می برم. متاسفانه او توانایی خوردن چیزی جز سوپ و مایعات دیگر را ندارد.
نمی توانم زمانی را در تاریخچه این خاندان به یاد آورم که وضعیت به وخیمی الان باشد. در نسل های گذشته، عمارت اسپنسر پیوندی میان بهترین اشخاص اروپا بود ولی حالا فقط یک ساختمان گچی است که از مردی که در انزوای واقعی به سر می برد و بقیه مقیمانش محافظت می کند.
خانواده من از زمان پدر پدربزرگ او در خدمت خاندان اسپنسر بودند. این افت سریع موقعیت حتی در نسل قبلی هم غیر قابل تصور بود.
من روزهای جوانی ام را به یاد می آورم ولی حالا آن موقع به نظر یک عمر می آید. تقریبا 50 سال پیش پدرم سرپیشخدمت خانه بود و من در حال یادگیری وظایفم برای خوشنودی اش بودم. همیشه در عمارت کارها یا پیغام رسانی هایی بود که باعث می شد تمام مدت در حال دویدن باشم.
به یاد دارم که چگونه لرد اشفورد، یکی از نجیبزادگان خانواده ای داستانی و دکتر مارکوس، یکی از هم مدرسه ای های ارباب اسپنسر،از گرمای تابستان به این عمارت پناه برده بودند. من آنها را همراهی می کردم و تمام تلاشم را می کردم تا کارهایی را که از من می خواستند را انجام دهم.
شاید برای این که از همه جوان تر بودم، سر به سرم می گذاشتند و بیشتر اوقات با من مثل بقیه رفتار نمی کردند. زمانی را که لرد اشفورد برای اولین بار به من مشروب داد را به یاد دارم. در طبقه دوم غذا خوری، کنار مجسمه سنگی درون اتاق بود. هیچ وقت بوی شیرینی را که وقتی در بتری را باز کرد به مشامم رسید را از یاد نمی برم ولی حالا فقط خاطرات آن روز های گرامی برایم مانده است.
ولی حالا لرد اشفورد، دکتر مارکوس و البته پدرم مرده اند. فقط ارباب اسپنسر مانده است و می ترسم روز های زیادی برایش باقی نمانده باشد.
وقتی ارباب اسپنسر بمیرد، علاوه بر خاندان برجسته اش، کارهایی که خانواده من برایشان انجام دادند هم از بین می رود.
ولی الان من فقط می توانم منتظر امر اجتناب ناپذیر باشم.
نمی توانم فریاهای آن افرادی که در در زیرزمین زندانی شده بودند را از ذهنم بیرون کنم، هفته قبل ویروس را به همه آنها تزریق کرد، زیر دستور ارباب اسپنسر.
آنها هر چه که باشند، دیگر انسان نیستند.
من طبق دستور ارباب اسپنسر در یکسری از آزمایش ها به او کمک کردم. نمی دانم پیشخدمتی مثل من که تحصیلات مدرسه ای هم ندارد در این آزمایش ها به چه دردی می خورد ولی باید به خودم افتخار کنم که ارباب در کاری به این مهمی به من اعتماد کرده.او اصولا چیزی جز بی اعتمادی یا تحقیر برای اطرافیانش ندارد.
به هر حال من نمی توانم به این کمکی کنم، بین حساسی که فکر می کنم باید داشته باشم و احساسی که دارم فاصله زیادی وجود دارد.از طرفی، خیلی خوش حالم که این شانس را دارم که به ارباب در هر راهی کمک کنم، از طرف دیگر، احساس می کنم با هر آزمایش، قسمتی از روحم را از دست می دهم. تنها راهی که با استفاده از آن قوای ذهنی ام را از دست نداده ام، وقت استراحت گرفتن است یا با سعی بر این که خود را خالی از احساسات نگه دارم.
در هر موقعیتی، باید فقط کارم را انجام دهم و چیزی از ارباب نپرسم.
وظیفه و شرافت، این ها تنها چیزی هایی هستند که به دست می آورم.
برای نسل ها، خانواده من صادقانه برای خاندان اسپنسر کار کرده اند، من به وظایفم خیانت نخواهم کرد و تا آخر به ارباب اسپنسر خدمت خواهم کرد. زندگی ام را به خدمت به او اختصاص داده ام و در این راه برگشتی نیست.
الان وقت چک کردن نمونه ها و گزارش وضعیت فعلی آن به ارباب اسپنسر است.
من وظایفم را صادقانه انجام خواهم داد.
من بیشتر زندگی بزرگسالی ام را در خدمت ارباب اسپنسر بودم.به تازگی، رفتار او مرموز شده است. برای مثال او تمام اقدامات احتیاطی ممکن را انجام داده تا مکانش از دنیای بیرون مخفی بماند. برای چه، نمی دانم.
روزی از من خواست مردی شاخص را پیدا کنم و او را از مکان ارباب باخبر سازم. نمی دانم چرا او این همه کار را انجام می داد تا با این فرد صحبت کند ولی شاید می خواست بداند آیا کسی می تواند پیدایش کند.
مرد مورد نظر آقای آلبرت وسکر است، نامی که مدت هاست درباره اش چیزی نشنیده ام. فقط یک بار او را دیده ام و آن بیش از 10سال پیش بود.
از این که اعتراف کنم چهره اش را به یاد نمی آورم خجالت می کشم زیرا به عنوان سرپیشخدمت وظیفه من است که افراد را به یاد داشته باشم. احتمالا برای چشمانش-آن چشمان سرد و بی احساس که بقیه صورتش را زیر سایه ی برد. به هر حال، من باید تلاش می کردم این اطلاعات را به دست وسکر برسانم، بدون این که او بفهمد این خواسته خود ارباب اسپنسر است.
من یک فردی بی وجدان را می شناسم که می تواند برای قیمت مناسب این اطلاعات را پخش کند. او از آن دسته افراد است که اهمیت نمی دهد دارد با چه کسی صحبت می کند. چیزی که باعث می شود این فرد مهم باشد این است که برای یک زن جاسوس کار می کند که او با وسکر معامله های منظمی دارد.
به این مرد( نامش را دقیقا به یادم رفته است، رابرت یا ریکاردو) بیشتر از آن چه که لیاقتش را داشت پرداخت کردم.
کمترین اطلاعات آشکار لازمی که خواسته ی ارباب اسپنسر را برآورده می کرد را به او دادم. من با وظیفه شناسی تمام اطلاعاتی که ارباب اسپنسر از من خواسته بود را در نامه آوردم. در این نقطه بود که وضعیت مرموز تر شد.
ارباب، او مرا رها کرد، ولی نمی دانم چرا. دلیلش را از او پرسیدم-تنها دفعه ای که از او چیزی می پرسیدم- ولی او با سکوت جوابم را داد.
نمی دانم باید چه کار کنم.، با احساس از دست رفتگی پر شده ام، تمام چیزهایی که تا به حال می دانستم از بین رفته است. تمام زندگی ام را به خدمت خانواده اسپنسر اختصاص داده بودم و حالا آن کتاب به زور بسته شده است، بی هیچ دلیل مشخصی.
تنها کسانی که باقی ماندند آن نگبانان غیر قابل اعتماد و افراد زندانی شده، بودند. من واقعا به توانایی آن نگهبانان برای برآورده کردن تمام نیازهای ارباب اسپنسر شک داشتم.
آیا ممکن است او بخواهد بمیرد؟ نه! او از این دسته افراد نیست. او نمی خواهد تمام کارهایش را در این موقعیت ناتمام رها کند.
حتما ارباب اسپنسر برنامه های بزرگی دارد که از قابلیت فراگیری من خارج است.
به هر حال، من فقط می توانم از خواسته های او پیروی کنم و از آنجا بروم. من تا آخر وفادار خواهم ماند، حتی اگر این کار باعث شکستن قلبم شود.
نمی توانم زمانی را در تاریخچه این خاندان به یاد آورم که وضعیت به وخیمی الان باشد. در نسل های گذشته، عمارت اسپنسر پیوندی میان بهترین اشخاص اروپا بود ولی حالا فقط یک ساختمان گچی است که از مردی که در انزوای واقعی به سر می برد و بقیه مقیمانش محافظت می کند.
خانواده من از زمان پدر پدربزرگ او در خدمت خاندان اسپنسر بودند. این افت سریع موقعیت حتی در نسل قبلی هم غیر قابل تصور بود.
من روزهای جوانی ام را به یاد می آورم ولی حالا آن موقع به نظر یک عمر می آید. تقریبا 50 سال پیش پدرم سرپیشخدمت خانه بود و من در حال یادگیری وظایفم برای خوشنودی اش بودم. همیشه در عمارت کارها یا پیغام رسانی هایی بود که باعث می شد تمام مدت در حال دویدن باشم.
به یاد دارم که چگونه لرد اشفورد، یکی از نجیبزادگان خانواده ای داستانی و دکتر مارکوس، یکی از هم مدرسه ای های ارباب اسپنسر،از گرمای تابستان به این عمارت پناه برده بودند. من آنها را همراهی می کردم و تمام تلاشم را می کردم تا کارهایی را که از من می خواستند را انجام دهم.
شاید برای این که از همه جوان تر بودم، سر به سرم می گذاشتند و بیشتر اوقات با من مثل بقیه رفتار نمی کردند. زمانی را که لرد اشفورد برای اولین بار به من مشروب داد را به یاد دارم. در طبقه دوم غذا خوری، کنار مجسمه سنگی درون اتاق بود. هیچ وقت بوی شیرینی را که وقتی در بتری را باز کرد به مشامم رسید را از یاد نمی برم ولی حالا فقط خاطرات آن روز های گرامی برایم مانده است.
ولی حالا لرد اشفورد، دکتر مارکوس و البته پدرم مرده اند. فقط ارباب اسپنسر مانده است و می ترسم روز های زیادی برایش باقی نمانده باشد.
وقتی ارباب اسپنسر بمیرد، علاوه بر خاندان برجسته اش، کارهایی که خانواده من برایشان انجام دادند هم از بین می رود.
ولی الان من فقط می توانم منتظر امر اجتناب ناپذیر باشم.
نمی توانم فریاهای آن افرادی که در در زیرزمین زندانی شده بودند را از ذهنم بیرون کنم، هفته قبل ویروس را به همه آنها تزریق کرد، زیر دستور ارباب اسپنسر.
آنها هر چه که باشند، دیگر انسان نیستند.
من طبق دستور ارباب اسپنسر در یکسری از آزمایش ها به او کمک کردم. نمی دانم پیشخدمتی مثل من که تحصیلات مدرسه ای هم ندارد در این آزمایش ها به چه دردی می خورد ولی باید به خودم افتخار کنم که ارباب در کاری به این مهمی به من اعتماد کرده.او اصولا چیزی جز بی اعتمادی یا تحقیر برای اطرافیانش ندارد.
به هر حال من نمی توانم به این کمکی کنم، بین حساسی که فکر می کنم باید داشته باشم و احساسی که دارم فاصله زیادی وجود دارد.از طرفی، خیلی خوش حالم که این شانس را دارم که به ارباب در هر راهی کمک کنم، از طرف دیگر، احساس می کنم با هر آزمایش، قسمتی از روحم را از دست می دهم. تنها راهی که با استفاده از آن قوای ذهنی ام را از دست نداده ام، وقت استراحت گرفتن است یا با سعی بر این که خود را خالی از احساسات نگه دارم.
در هر موقعیتی، باید فقط کارم را انجام دهم و چیزی از ارباب نپرسم.
وظیفه و شرافت، این ها تنها چیزی هایی هستند که به دست می آورم.
برای نسل ها، خانواده من صادقانه برای خاندان اسپنسر کار کرده اند، من به وظایفم خیانت نخواهم کرد و تا آخر به ارباب اسپنسر خدمت خواهم کرد. زندگی ام را به خدمت به او اختصاص داده ام و در این راه برگشتی نیست.
الان وقت چک کردن نمونه ها و گزارش وضعیت فعلی آن به ارباب اسپنسر است.
من وظایفم را صادقانه انجام خواهم داد.
من بیشتر زندگی بزرگسالی ام را در خدمت ارباب اسپنسر بودم.به تازگی، رفتار او مرموز شده است. برای مثال او تمام اقدامات احتیاطی ممکن را انجام داده تا مکانش از دنیای بیرون مخفی بماند. برای چه، نمی دانم.
روزی از من خواست مردی شاخص را پیدا کنم و او را از مکان ارباب باخبر سازم. نمی دانم چرا او این همه کار را انجام می داد تا با این فرد صحبت کند ولی شاید می خواست بداند آیا کسی می تواند پیدایش کند.
مرد مورد نظر آقای آلبرت وسکر است، نامی که مدت هاست درباره اش چیزی نشنیده ام. فقط یک بار او را دیده ام و آن بیش از 10سال پیش بود.
از این که اعتراف کنم چهره اش را به یاد نمی آورم خجالت می کشم زیرا به عنوان سرپیشخدمت وظیفه من است که افراد را به یاد داشته باشم. احتمالا برای چشمانش-آن چشمان سرد و بی احساس که بقیه صورتش را زیر سایه ی برد. به هر حال، من باید تلاش می کردم این اطلاعات را به دست وسکر برسانم، بدون این که او بفهمد این خواسته خود ارباب اسپنسر است.
من یک فردی بی وجدان را می شناسم که می تواند برای قیمت مناسب این اطلاعات را پخش کند. او از آن دسته افراد است که اهمیت نمی دهد دارد با چه کسی صحبت می کند. چیزی که باعث می شود این فرد مهم باشد این است که برای یک زن جاسوس کار می کند که او با وسکر معامله های منظمی دارد.
به این مرد( نامش را دقیقا به یادم رفته است، رابرت یا ریکاردو) بیشتر از آن چه که لیاقتش را داشت پرداخت کردم.
کمترین اطلاعات آشکار لازمی که خواسته ی ارباب اسپنسر را برآورده می کرد را به او دادم. من با وظیفه شناسی تمام اطلاعاتی که ارباب اسپنسر از من خواسته بود را در نامه آوردم. در این نقطه بود که وضعیت مرموز تر شد.
ارباب، او مرا رها کرد، ولی نمی دانم چرا. دلیلش را از او پرسیدم-تنها دفعه ای که از او چیزی می پرسیدم- ولی او با سکوت جوابم را داد.
نمی دانم باید چه کار کنم.، با احساس از دست رفتگی پر شده ام، تمام چیزهایی که تا به حال می دانستم از بین رفته است. تمام زندگی ام را به خدمت خانواده اسپنسر اختصاص داده بودم و حالا آن کتاب به زور بسته شده است، بی هیچ دلیل مشخصی.
تنها کسانی که باقی ماندند آن نگبانان غیر قابل اعتماد و افراد زندانی شده، بودند. من واقعا به توانایی آن نگهبانان برای برآورده کردن تمام نیازهای ارباب اسپنسر شک داشتم.
آیا ممکن است او بخواهد بمیرد؟ نه! او از این دسته افراد نیست. او نمی خواهد تمام کارهایش را در این موقعیت ناتمام رها کند.
حتما ارباب اسپنسر برنامه های بزرگی دارد که از قابلیت فراگیری من خارج است.
به هر حال، من فقط می توانم از خواسته های او پیروی کنم و از آنجا بروم. من تا آخر وفادار خواهم ماند، حتی اگر این کار باعث شکستن قلبم شود.