۱۴۰۱/۳/۶، ۰۷:۲۰ صبح
قوانین تحت نظر داشتن نمونه های ازمایشی
نمونه هایی که در ازمایش ها مورد استفاده قرار میگیرند باید مطابق قوانین زیر تحت نظر باشند:
نمونه مورد نظر باید 24 ساعته تحت مراقبت باشد.
مراقب هر گونه تغییر در سنسورها باشید; وضعیت ان را هر 10 دقیقه ثبت کنید.
هر نمونه ای که علائم غیرعادی نشان می دهد سریعا نابود کنید.
افزایش اقدامات امنیتی
مطابق دستورات مدیر, من یک دستگاه پخش کننده اتش جلوی در خروجی قرار دادم.
شعله هایی که این دستگاه به بیرون پخش میکنه شوخی نیستند. اگر حتی چند تا از نمونه های ازمایشی به طور همزمان قصد فرار
داشته باشند, بدون هیچ چون و چرایی کباب میشند. هیچ کس حق فرار ندارد.
همینطور برای هر کس دیگری که بخواهد فرار کند.
بر گرفته شده از "در تبعید گاه" اثر Kafka
مسافر پرسید, "یعنی او جملات خودش را هم نمی شناسد؟"
افسر پاسخ داد, "دادن این اطلاعات به او بی فایده است. چرا که او ان را بر روی بدن خودش ازمایش میکند."
نامه زندانی
(نوشته شده به زبان روسی)
مادر عزیزم,
مطمئن نیستم که این نامه به دستت برسه و بتونی بخونیش. اما من بهت احتیاج دارم...
انها ما رو نمونه های ازمایشی صدا می زنند. انها هر روز ما رو شکنجه میدن.هر. روز.
مگر من چکار کردم که مستحق این همه بلا باشم؟ علت این همه اتفاقات چیه؟
خیلی درد داره. هر روز از این میترسم که دفعه بعد قراره چه اتفاقی بیافته.
خواهش میکنم مادر, لطفا کمکم کن...
موارد امنیتی در رسیدگی به نمونه های ازمایشی
سنسورهایی که نمونه های ازمایشی به دست دارند سطح ادرنالین و نوراپی نفرین خون را انداز گیری میکند تا میزان ترسی که نمونه
در ان لحظه تجربه میکند نشان دهد. رنگ سنسورها مطابق زیر تغییر میکند.
سبز: حالت عادی
نارنجی: مضطرب
قرمز چشمک زن: ترسیده
قرمز: جهش
اگر رنگ سنسور نمونه ای قرمز شده, یعنی از قبل وارد مرحله جهش شده است. سریع به انها شلیک کنید.
بر گرفته شده از "ازمایش" اثر Kafka
مرد در خواست کرد تا از دروازه رد شود.
نگهبان پاسخ داد, "اگر واقعا خواهان رد شدن هستی, پس قوانین را بشکن و برو. اما اگاه باش: من فقط یک نگهبان ساده
هستم. کسانی که در انطرف دروازه قرار دارند باعث میشوند از ترس به لرزه بیفتی."
گزارش فرار
به نمونه J038 در حالی که داشت فرار میکرد شلیک کردم و اون رو کشتم. جسد او به طور صحیح دور انداخته شد.
استفاده از سلول 1# در ورودی طبقه دوم تا زمانی که دیوار تعمیر شود ممنوع هست.
نوشته های روزانه زندانی
(نوشته شده به زبان روسی)
7 اگوست
از موقعی که من اینجا زندانی شده ام چند روز میگذره؟
انها هر روز ما رو شکنجه میکنند و به این کارها میگن, "ازمایشات".
اخرش که چی بشه؟
امیدوارم کس دیگه ای رو نیاورده باشند.
8 اگوست
برادر بیچاره و بدبختم با من تو این جهنم زندانی شده.
انها دست چپش رو با یه نوع دستگاه پخش کننده اتش سوزاندند, و پای چپش رو هم با یکی از اون دستگاه های تیغه دار
قطع کردند.
گفتند که فردا میخوان همین کار رو با بقیه اعضای باقیمانده اش انجام بدن.
اون به من التماس کرد تا از این درد و رنج خلاصش کنم. نمیتونم اون کلمات رو از سرم بیرون کنم.
من ارام و قرار ندارم. فایده ای نداره چون اون نگهبان لعنتی گفت اگر برادرم بمیره, من جای اون رو میگیرم. یعنی قرار
نیست درد و رنج ما تموم بشه؟
9 اگوست
به نظر میرسه روزی که ازش میترسیدم فرا رسیده.
دیگه صدای برادرم رو نمیشنوم. اما صدای قدم های نگهبان رو میشنوم که داره به این سمت میاد!
باید زمانی که فرصتشو داشتم برای مرگم دعا میکردم.
یادداشت فراری
(نوشته شده به زبان روسی)
باورم نمیشه. من از اونجا زنده فرار کردم. نمیگم کاملا صحیح و سالم...اما حداقل زنده هستم.
هنوز نمیتونم بفهمم اونجا داشت چه اتفاقی می افتاد. تمام کارهایی که برای ترسوندن ما و بازیچه قرار دادن ما میکردند...
همه اش دیوانگی محض بود.
به چند نفر تو جنگل برخورد کردم, اما انها حرف های من رو باور نکردند. انها رو سرزنش نمیکنم چون اگر من هم جای انها بودم این حرف ها رو باور نمیکردم.
بالاخره, چه کسی جرات میکنه مقابل کسی که همه ما رو نجات داده بایسته؟
من به تنهایی نمیتونم این کارو بکنم. من به برج مراقبت رفتم و سعی کردم درخواست کمک کنم, اما هیچ پاسخی دریافت نکردم.
ما اینجا گیر افتادیم.
اگر هیچ پاسخی از بیرون دریافت نکنیم, کار همه مون تمومه.
نجات دهنده؟ معلومه که نه. اون بیشتر شبیه شیطان هست.
یادداشت Pedro درباره دستبند
دستبند (چیز هایی که تا الان فهمیدم)
- یک ردیاب GPS داخل دستبند قرار داره. احتمالا برای این هست که بفهمند ما کجا هستیم.
- این دستبند یک فرستنده دو طرفه هست. ما میتونیم صدای اون رو بشنویم, و اون هم میتونه صدای ما رو بشنوه.
- منبع امواج فرستنده از یک جای بلند, در وسط جزیره میاد. باید همون برج بد ریخت باشه. من شک ندارم که
اون زن هم همونجاست!
- همینطور به نظر میرسه که این دستنبند ضربان نبض ما رو هم ثبت میکنه. برای چه هدفی؟
اون زن شوخی نمی کرد موقعی که گفت ما رو با یک ویروس الوده کرده. خدای من! یعنی باید چکار کنیم؟
دفترچه خاطرات مسافر
11 اکتبر, 2008
من این جزیره کوچک رو در یک کتاب قدیمی خاک گرفته پیدا کردم, هیچ اثزی ازش روی نقشه یا چیز دیگه ای
نبود. بنابراین با خودم فکر کردم عالیه, یه فرصت برای ماجراجویی در یک جزیره ناشناخته. تقریبا به اونجا رسیدم.
اجاره کردن یک هلیکوپتر برای رسیدن به اونجا ارزون نبود. و به محض اینکه اونجا فرود اومدیم, اهالی جزیره
هلیکوپتر رو توقیف و من رو زندانی کردند. اصلا خوب نبود.
و حالا من تو این اتاق کثیف قدیمی زندانی شدم. این ادمها حسابی درب و داغون هستند. نمیتونم بگم چطوری, اما
میدونی مثل موقعی که به کسی نگاه میکنی و احساس میکنی یه چیزی درست نیست؟ درسته, احساس خیلی بدی در
مورد اینجا دارم.
12 اکتبر, 2008
این ادم ها با هم دیگه بحث می کردند که با من چکار کنند. چطوره بزارند من برم؟
من بارها بهشون گفتم, که فقط برای مسافرت و ماجراجویی به اینجا اومدم. اما انها گوش نمیدن.
اصلا وضعیت خوبی نیست.
19 اکتبر, 2008
ظاهرا, این ادم ها نمیتونند این موضوع رو بفهمند که یه خارجی میتونه اینجا رو پیدا کنه. مثل, سلام؟ الان عصر
تکنولوژی هست. اصلا چیزی هست که یه نفر نتونه با دقت گشتن پیدا کنه؟
اما میدونی, کم کم دارم به این نتیجه میرسم اومدن به اینجا اصلا فکر خوبی نبود...
10 دسامبر, 2008
دو ماه لعنتی گدشته. و من هنوز اینجا هستم. مزخرفه.
یه اتفاق بدی داره میافته. مدتی هست کسی رو ندیدم. و نمیتونم ببینم...اما میتونم صدایی مثل غرش یه حیوان رو
بشنوم. یعنی چی!
انها که من رو اینجا فراموش نکردن, درسته؟ درسته؟
19 دسامبر, 2008
نه غذایی نه ابی یه مقدار اب بارون گرفتم کمک میکنه
حتی نمیتونم یه موش رو بگیرم
نمیتونم طاقت بیارم
26 دسامبر, 2008
اب اب اب
خدایا خواهش میکنم اب
نتایج ازمایش اولیه
8 نوامبر. 2009
اخرین ازمایش ها ما را به ازمایش نهایی نزدیکتر کرد.
اینبار 11 داوطلب دستبندهای سنسودار را پوشیدند, سپس بوسیله هیجان روحی شدید در بازه های زمانی متفاوت
ازمایش شدند.
نتایج: سه نفر به سرعت مردند. هشت نمونه باقیمانده هم سرانجام در یک نقطه دچار جهش و دور انداخته شدند.
ازمایش با این نتیجه که هیچ کدام از نمونه ها نتوانستند بر ترس خود غلبه کنند پایان یافت.
یادداشت شهرنشین
(نوشته شده به زبان روسی)
از موقعی که پدرت به ارامگاه رفته اصلا به خونه برنگشته. من سعی کردم صبر کنم, اما دیگه بیشتر از این نمیتونم
منتظر بمونم. من از اینجا میرم تا دنبال اون بگردم.
من خیلی اضطراب داشتم, اما اونجا همه با من رفتار خیلی خوبی داشتند. انها به من گفتند اتفاقات بدی اونجا رخ داده, بخاطر
همین به من هشدار دادند تا مراقب خودم باشم, و گفتند که این دستبند میتونه از من محافظت کنه.
اینجا خیلی بزرگ و شگفت انگیزه. من تا حالا چیزی مثل این رو ندیده بودم! معلومه که, این برای اون زن هیچ زحمتی
نداره. اون جزیره ما رو نجات داده. من کم کم دارم به این نتیجه میرسم که اون قادره هر کاری انجام بده.
من حتی نمتیونم به خودم اجازه بدم تا به اون شک کنم.
گمون کنم چیزی نیست, اما یخورده احساس سرگیجه میکنم. شاید فقط فشارم بالا رفته.
اوه, و من بالاخره پدرت رو پیدا کردم! در واقع, قسمتی از اون رو. من همیشه میدونستم اون یه سر خوب روی شونه
هاش داره. حالا اون سر تنها چیزی هست که ازش باقی مانده.
احتمالا نمیتونم اون رو با این وضعیت برگردونم.
این دستبند صداهای عجیب و غریبی از خودش درمیاره. کمی ازار دهنده هست.
اما نگران نباش من میرم تا بقیه پدرت رو پیدا کنم بعد با هم دیگه به خونه بر میگردیم
تو باید خیلی گرسنه باشی
یادداشت Gabe
برای هر دوستی که این یادداشت رو پیدا میکنه
ما بر خلاف خواسته خودمون ربوده و با زور به این جزیره منتقل شدیم. اسامی ما Edward Thompson ,Pedro Fernandez ,Neil Fisher و Gabriel Chavez هست.
من مختصات محل خودمون رو ندارم, و نمیدونم اگر کس دیگه ای همراه ما اینجا هست یا نه.
یه چیزی اون بیرون هست. نمیتونم تشخیص بدم انسان یا حیوان هست. اما میتونم صدای غرش بدی, مثل صدای یک
حیوان وحشی رو بشنوم. حداقل حضور چند تا دشمن حتمی هست.
این دستبندهای عجیب و غریب به مچ دستمون بسته شده. ما یک تماس از طرف یک زن ناشناس دریافت کردیم, اون
به ما گفت تا به "Vossek" بریم. (مطمئن نیستم درست تلفظ کردم یا نه.)
اگر کسی که این نامه رو میخونه یک دوست هست, ما رو در Vossek ملاقات کنید. مراقب خودتون باشید, احتیاط کنید.
G. Chavez
نامه زن روستایی
(نوشته شده به زبان روسی)
عزیزم,
از موقعی که تو برای کار به معدن ها رفتی یک سال گذشته. من بابت خدمتی که میکنی متشکرم. و همینطور, از کسی
که به ما این فرصت رو داد ممنونم, کسی که ما رو از این ناامیدی نجات داد.
تو قرار بود فقط برای یک سال بری. قرارداد این بود. اما هنوز برنگشتی. چرا؟
اما نه فقط تو. بقیه دوست ها و روستایی ها...انها هم ناپدید شدند و هیچ وقت برنگشتند.
من شایعه هایی شنیدم--درباره گازهای مسموم کننده و حیوانات درنده و خطرات غیرقابل وصف و نمیخوام بگم دیگه
چه چیزهایی شنیدم.
امیدوارم خیلی زود به خونه برگردی. منتظرت هستم.
نمونه هایی که در ازمایش ها مورد استفاده قرار میگیرند باید مطابق قوانین زیر تحت نظر باشند:
نمونه مورد نظر باید 24 ساعته تحت مراقبت باشد.
مراقب هر گونه تغییر در سنسورها باشید; وضعیت ان را هر 10 دقیقه ثبت کنید.
هر نمونه ای که علائم غیرعادی نشان می دهد سریعا نابود کنید.
افزایش اقدامات امنیتی
مطابق دستورات مدیر, من یک دستگاه پخش کننده اتش جلوی در خروجی قرار دادم.
شعله هایی که این دستگاه به بیرون پخش میکنه شوخی نیستند. اگر حتی چند تا از نمونه های ازمایشی به طور همزمان قصد فرار
داشته باشند, بدون هیچ چون و چرایی کباب میشند. هیچ کس حق فرار ندارد.
همینطور برای هر کس دیگری که بخواهد فرار کند.
بر گرفته شده از "در تبعید گاه" اثر Kafka
مسافر پرسید, "یعنی او جملات خودش را هم نمی شناسد؟"
افسر پاسخ داد, "دادن این اطلاعات به او بی فایده است. چرا که او ان را بر روی بدن خودش ازمایش میکند."
نامه زندانی
(نوشته شده به زبان روسی)
مادر عزیزم,
مطمئن نیستم که این نامه به دستت برسه و بتونی بخونیش. اما من بهت احتیاج دارم...
انها ما رو نمونه های ازمایشی صدا می زنند. انها هر روز ما رو شکنجه میدن.هر. روز.
مگر من چکار کردم که مستحق این همه بلا باشم؟ علت این همه اتفاقات چیه؟
خیلی درد داره. هر روز از این میترسم که دفعه بعد قراره چه اتفاقی بیافته.
خواهش میکنم مادر, لطفا کمکم کن...
موارد امنیتی در رسیدگی به نمونه های ازمایشی
سنسورهایی که نمونه های ازمایشی به دست دارند سطح ادرنالین و نوراپی نفرین خون را انداز گیری میکند تا میزان ترسی که نمونه
در ان لحظه تجربه میکند نشان دهد. رنگ سنسورها مطابق زیر تغییر میکند.
سبز: حالت عادی
نارنجی: مضطرب
قرمز چشمک زن: ترسیده
قرمز: جهش
اگر رنگ سنسور نمونه ای قرمز شده, یعنی از قبل وارد مرحله جهش شده است. سریع به انها شلیک کنید.
بر گرفته شده از "ازمایش" اثر Kafka
مرد در خواست کرد تا از دروازه رد شود.
نگهبان پاسخ داد, "اگر واقعا خواهان رد شدن هستی, پس قوانین را بشکن و برو. اما اگاه باش: من فقط یک نگهبان ساده
هستم. کسانی که در انطرف دروازه قرار دارند باعث میشوند از ترس به لرزه بیفتی."
گزارش فرار
به نمونه J038 در حالی که داشت فرار میکرد شلیک کردم و اون رو کشتم. جسد او به طور صحیح دور انداخته شد.
استفاده از سلول 1# در ورودی طبقه دوم تا زمانی که دیوار تعمیر شود ممنوع هست.
نوشته های روزانه زندانی
(نوشته شده به زبان روسی)
7 اگوست
از موقعی که من اینجا زندانی شده ام چند روز میگذره؟
انها هر روز ما رو شکنجه میکنند و به این کارها میگن, "ازمایشات".
اخرش که چی بشه؟
امیدوارم کس دیگه ای رو نیاورده باشند.
8 اگوست
برادر بیچاره و بدبختم با من تو این جهنم زندانی شده.
انها دست چپش رو با یه نوع دستگاه پخش کننده اتش سوزاندند, و پای چپش رو هم با یکی از اون دستگاه های تیغه دار
قطع کردند.
گفتند که فردا میخوان همین کار رو با بقیه اعضای باقیمانده اش انجام بدن.
اون به من التماس کرد تا از این درد و رنج خلاصش کنم. نمیتونم اون کلمات رو از سرم بیرون کنم.
من ارام و قرار ندارم. فایده ای نداره چون اون نگهبان لعنتی گفت اگر برادرم بمیره, من جای اون رو میگیرم. یعنی قرار
نیست درد و رنج ما تموم بشه؟
9 اگوست
به نظر میرسه روزی که ازش میترسیدم فرا رسیده.
دیگه صدای برادرم رو نمیشنوم. اما صدای قدم های نگهبان رو میشنوم که داره به این سمت میاد!
باید زمانی که فرصتشو داشتم برای مرگم دعا میکردم.
یادداشت فراری
(نوشته شده به زبان روسی)
باورم نمیشه. من از اونجا زنده فرار کردم. نمیگم کاملا صحیح و سالم...اما حداقل زنده هستم.
هنوز نمیتونم بفهمم اونجا داشت چه اتفاقی می افتاد. تمام کارهایی که برای ترسوندن ما و بازیچه قرار دادن ما میکردند...
همه اش دیوانگی محض بود.
به چند نفر تو جنگل برخورد کردم, اما انها حرف های من رو باور نکردند. انها رو سرزنش نمیکنم چون اگر من هم جای انها بودم این حرف ها رو باور نمیکردم.
بالاخره, چه کسی جرات میکنه مقابل کسی که همه ما رو نجات داده بایسته؟
من به تنهایی نمیتونم این کارو بکنم. من به برج مراقبت رفتم و سعی کردم درخواست کمک کنم, اما هیچ پاسخی دریافت نکردم.
ما اینجا گیر افتادیم.
اگر هیچ پاسخی از بیرون دریافت نکنیم, کار همه مون تمومه.
نجات دهنده؟ معلومه که نه. اون بیشتر شبیه شیطان هست.
یادداشت Pedro درباره دستبند
دستبند (چیز هایی که تا الان فهمیدم)
- یک ردیاب GPS داخل دستبند قرار داره. احتمالا برای این هست که بفهمند ما کجا هستیم.
- این دستبند یک فرستنده دو طرفه هست. ما میتونیم صدای اون رو بشنویم, و اون هم میتونه صدای ما رو بشنوه.
- منبع امواج فرستنده از یک جای بلند, در وسط جزیره میاد. باید همون برج بد ریخت باشه. من شک ندارم که
اون زن هم همونجاست!
- همینطور به نظر میرسه که این دستنبند ضربان نبض ما رو هم ثبت میکنه. برای چه هدفی؟
اون زن شوخی نمی کرد موقعی که گفت ما رو با یک ویروس الوده کرده. خدای من! یعنی باید چکار کنیم؟
دفترچه خاطرات مسافر
11 اکتبر, 2008
من این جزیره کوچک رو در یک کتاب قدیمی خاک گرفته پیدا کردم, هیچ اثزی ازش روی نقشه یا چیز دیگه ای
نبود. بنابراین با خودم فکر کردم عالیه, یه فرصت برای ماجراجویی در یک جزیره ناشناخته. تقریبا به اونجا رسیدم.
اجاره کردن یک هلیکوپتر برای رسیدن به اونجا ارزون نبود. و به محض اینکه اونجا فرود اومدیم, اهالی جزیره
هلیکوپتر رو توقیف و من رو زندانی کردند. اصلا خوب نبود.
و حالا من تو این اتاق کثیف قدیمی زندانی شدم. این ادمها حسابی درب و داغون هستند. نمیتونم بگم چطوری, اما
میدونی مثل موقعی که به کسی نگاه میکنی و احساس میکنی یه چیزی درست نیست؟ درسته, احساس خیلی بدی در
مورد اینجا دارم.
12 اکتبر, 2008
این ادم ها با هم دیگه بحث می کردند که با من چکار کنند. چطوره بزارند من برم؟
من بارها بهشون گفتم, که فقط برای مسافرت و ماجراجویی به اینجا اومدم. اما انها گوش نمیدن.
اصلا وضعیت خوبی نیست.
19 اکتبر, 2008
ظاهرا, این ادم ها نمیتونند این موضوع رو بفهمند که یه خارجی میتونه اینجا رو پیدا کنه. مثل, سلام؟ الان عصر
تکنولوژی هست. اصلا چیزی هست که یه نفر نتونه با دقت گشتن پیدا کنه؟
اما میدونی, کم کم دارم به این نتیجه میرسم اومدن به اینجا اصلا فکر خوبی نبود...
10 دسامبر, 2008
دو ماه لعنتی گدشته. و من هنوز اینجا هستم. مزخرفه.
یه اتفاق بدی داره میافته. مدتی هست کسی رو ندیدم. و نمیتونم ببینم...اما میتونم صدایی مثل غرش یه حیوان رو
بشنوم. یعنی چی!
انها که من رو اینجا فراموش نکردن, درسته؟ درسته؟
19 دسامبر, 2008
نه غذایی نه ابی یه مقدار اب بارون گرفتم کمک میکنه
حتی نمیتونم یه موش رو بگیرم
نمیتونم طاقت بیارم
26 دسامبر, 2008
اب اب اب
خدایا خواهش میکنم اب
نتایج ازمایش اولیه
8 نوامبر. 2009
اخرین ازمایش ها ما را به ازمایش نهایی نزدیکتر کرد.
اینبار 11 داوطلب دستبندهای سنسودار را پوشیدند, سپس بوسیله هیجان روحی شدید در بازه های زمانی متفاوت
ازمایش شدند.
نتایج: سه نفر به سرعت مردند. هشت نمونه باقیمانده هم سرانجام در یک نقطه دچار جهش و دور انداخته شدند.
ازمایش با این نتیجه که هیچ کدام از نمونه ها نتوانستند بر ترس خود غلبه کنند پایان یافت.
یادداشت شهرنشین
(نوشته شده به زبان روسی)
از موقعی که پدرت به ارامگاه رفته اصلا به خونه برنگشته. من سعی کردم صبر کنم, اما دیگه بیشتر از این نمیتونم
منتظر بمونم. من از اینجا میرم تا دنبال اون بگردم.
من خیلی اضطراب داشتم, اما اونجا همه با من رفتار خیلی خوبی داشتند. انها به من گفتند اتفاقات بدی اونجا رخ داده, بخاطر
همین به من هشدار دادند تا مراقب خودم باشم, و گفتند که این دستبند میتونه از من محافظت کنه.
اینجا خیلی بزرگ و شگفت انگیزه. من تا حالا چیزی مثل این رو ندیده بودم! معلومه که, این برای اون زن هیچ زحمتی
نداره. اون جزیره ما رو نجات داده. من کم کم دارم به این نتیجه میرسم که اون قادره هر کاری انجام بده.
من حتی نمتیونم به خودم اجازه بدم تا به اون شک کنم.
گمون کنم چیزی نیست, اما یخورده احساس سرگیجه میکنم. شاید فقط فشارم بالا رفته.
اوه, و من بالاخره پدرت رو پیدا کردم! در واقع, قسمتی از اون رو. من همیشه میدونستم اون یه سر خوب روی شونه
هاش داره. حالا اون سر تنها چیزی هست که ازش باقی مانده.
احتمالا نمیتونم اون رو با این وضعیت برگردونم.
این دستبند صداهای عجیب و غریبی از خودش درمیاره. کمی ازار دهنده هست.
اما نگران نباش من میرم تا بقیه پدرت رو پیدا کنم بعد با هم دیگه به خونه بر میگردیم
تو باید خیلی گرسنه باشی
یادداشت Gabe
برای هر دوستی که این یادداشت رو پیدا میکنه
ما بر خلاف خواسته خودمون ربوده و با زور به این جزیره منتقل شدیم. اسامی ما Edward Thompson ,Pedro Fernandez ,Neil Fisher و Gabriel Chavez هست.
من مختصات محل خودمون رو ندارم, و نمیدونم اگر کس دیگه ای همراه ما اینجا هست یا نه.
یه چیزی اون بیرون هست. نمیتونم تشخیص بدم انسان یا حیوان هست. اما میتونم صدای غرش بدی, مثل صدای یک
حیوان وحشی رو بشنوم. حداقل حضور چند تا دشمن حتمی هست.
این دستبندهای عجیب و غریب به مچ دستمون بسته شده. ما یک تماس از طرف یک زن ناشناس دریافت کردیم, اون
به ما گفت تا به "Vossek" بریم. (مطمئن نیستم درست تلفظ کردم یا نه.)
اگر کسی که این نامه رو میخونه یک دوست هست, ما رو در Vossek ملاقات کنید. مراقب خودتون باشید, احتیاط کنید.
G. Chavez
نامه زن روستایی
(نوشته شده به زبان روسی)
عزیزم,
از موقعی که تو برای کار به معدن ها رفتی یک سال گذشته. من بابت خدمتی که میکنی متشکرم. و همینطور, از کسی
که به ما این فرصت رو داد ممنونم, کسی که ما رو از این ناامیدی نجات داد.
تو قرار بود فقط برای یک سال بری. قرارداد این بود. اما هنوز برنگشتی. چرا؟
اما نه فقط تو. بقیه دوست ها و روستایی ها...انها هم ناپدید شدند و هیچ وقت برنگشتند.
من شایعه هایی شنیدم--درباره گازهای مسموم کننده و حیوانات درنده و خطرات غیرقابل وصف و نمیخوام بگم دیگه
چه چیزهایی شنیدم.
امیدوارم خیلی زود به خونه برگردی. منتظرت هستم.