سلام مهمان عزیز، اگر این پیغام را مشاهده نموده ای به معنی آن است که شما هنوز ثبت نام نکردی. برای ثبت نام اینجا کلیک کن و از تمام امکانات انجمن ما استفاده کن و لذت ببر.
اگر قبلا ثبت نام کرده اید، وارد شوید.


 

ثبت نام


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
ترجمه ي فايل هاي Resident Evil 5 به فارسي

#1
سرگذشت رزیدنت اویل


سال 1960
مهندس مایکل وارنر کارش رو از شرکت برق شهر راکون آغاز کرد ، پنجمین نفر از خانواده ی آشفورد ، ادوارد اشفورد تحقیق خودش
رو آغاز کرد که بعد ها به عنوان پدر بزرگ ویروس شناخته شد

سال 1962
اوزول .ی اسپنسر ، معمار جرج تروور برای طراحی و ساخت یک عمارت دنج در حومه ی شهر راکون داوطلب شد.

سال 1966
دسامبر
اوزول. ی اسپنسر ، جیمز مارکوس و ادوارد آشفورد رسما به عنوان اجداد ویروسی که از ساختمال آلی DNA ساخته شده بودند ، شناخته شدند.

سال 1967
نوامبر
ساخت عمارت و امکانات آزمایشگاهی در کوهستان آرکلای به اتمام رسید

ویروس ابتدا بر روی جسیکا و لیزا تروور آزمایش شد که آزمایش بر روی بدن جسیکا ناموفق بود و اونو از بین برد ، اما ویروس خودش رو در بدن لیزا نشون میده ، به همین جهت ، لیزا از نزدیک تحت نظارت قرار میگیره. جرج تروور برای آزمایش انتخاب میشه اما به دلیل اطلاعاتش از تسهیلات عمارت اون رو از میان برمیدارن.

سال 1968
بعد از ساخت و ساز شهر راکون در اروپا حمل و نقل عمومی آغاز میشه . اسپنسر با کمک مارکوس و ادوارد آشفورد شرکت داروسازی به نام آمبرلا رو پیدا میکنه . این شرکت ماسک خوبی برای مخفی کردن عملیات تحقیقاتیشون به حساب میاد

جولای
ادوارد آشفورد ، یکی از اجداد ویروس میمیره. پسرش الکساندر آشفورد به عنوان رئیس خانواده ی آشفورد انتخاب میشه

آگوست
قسمت آموزشی شرکت آمبرلا واقع در کوهستان آرکلای مارکوس رو به عنوان مدیر منصبو کرد.

1969
فوریه
الکساندر آشفورد شروع به طراحی یک مرکز در قطب جنوب کرد . اون برای اجرای پروژه ای به نام کد :" ورونیکا " برنامه های مخفیانه ای برای ساختن یک آزمایشگاه زیرزمینی ترتیب میده .

نوامبر
امکانات پژوهشی آمبرلا در قطب جنوب به پایان رسید .

1971
پروژه ی کد : "ورونیکا" با موفقیت به پایان رسید . دوقلو های آشفورد با نام های آلفرد و آلکسیا به دنیا آمدند.

1977
آلبرت وسکر و ویلیام بیرکین برای مرکز تحقیقاتی آموزشی آمبرلا به عنوان مدیران آینده نگر انتخاب شدند.

1978
ژانویه
مارکوس با موفقیت ویروس T رو پرورش داد.

جولای
بسته شدن مرکز تحقیقاتی در کوهای آرکلای قطعی شد . بیرکین و وسکر ویروس T رو برای تحقیقات بیشتر از اونجا انتقال دادند ، مارکوس تحقیقات خودش رو در همون مرکز آموزشی بسته ادامه داد .

1981
جولای
با اینکه آلکسیا آشفورد فقط ده سال سن داشت ، از یک دانشگاه معتبر فارق التحصیل شد . بیرکین به الکسیا به عنوان یک رقیب نگاه میکرد .

1982
آلکسیا ویروس T- ورونیکا رو به پدرش الکساندر تزریق میکنه اما با شکست در آزمایش مواجه میشه.

1983
دسامبر
وسکر تحقیقات ثانویه ی ویروس T رو ارائه میکنه . اون تحقیقات اسپنسر رو ادامه میده . آلکسیا به خودش ویروس T- ورونیکا رو تزریق میکنه و به پانزده سال خواب سرد فرو میره . برای محرمانه موندن این طرح ، شایع شد که اون در اثر قرار گرفتن در معرض ویروس به صورت اتفاقی کشته شد .

1987
مایکل وارن (Michael Warren) شهردار نیویورک می شود .

1988
وسکر به دستور اسپنسر دکتر مارکوس را به قتل می رساند . به سرپرستی "ویلیام بیرک"ن برنامه گسترش پروژه "ویروس T" برای ایجاد سلاح بیولوژیکی Tyrant آغاز می شود . آمبرلا کار بر روی پروژه “Nemesis” را در ششمین مجتمع تحقیقاتی اش در اروپا آغاز می کند .

1991
آمبرلا کار بر روی ساخت یک آزمایشگاه زیرزمینی در زیر شهر راکون (Raccon City) را آغاز می نماید . اسپنسر با پروژه G-Virus ویلیام بیرکن موافقت می نماید و کار بر روی آن آغاز می گردد . در همین حال وسکر به بخش اطلاعات انتقال داده می شود .

1992
آمبرلا با پرداخت اعانه در بازسازی City Hall و تاسیس بیمارستان عمومی شهر همکاری می نماید . مجسمه ای از قامت "مایکل وارن" در City Hall شهر ساخته شد .

1993
رئیس پلیس شهر راکون با شرکت آمبرلا وارد مذاکره می شود . بیرکن به آزمایشگاه زیرزمینی شهر راکون انتقال می یابد ، دیدارهای پنهانی با رئیس پلیس "آیرون" آغاز می شود .
آلفرد آشفورد از دانشگاهش در لندن فارغ التحصیل می شود و عهده دار سرپرستی تاسیسات در قطب جنوب می شود . او پس از گرفتن ترفیعات مختلف ، عضو هیئت رئیسه آمبرلا و سرپرست جزیره راکفورد می شود .

(دسامبر )
یک مجموعه تاسیسات آموزشی برای اعضای واحد "ضد سلاح های بیولوژیکی" ساخته می شود .


1994
"جان (John)" از آزمایشگاه شیکاگو به عنوان زیردست "ویلیام بیرکن" به کار گرفته می شود . آلفرد اقدام به تاسیس یک عمارت شخصی و یک زندان در جزیره راکفورد می کند .

1996
تیم "استارز S.T.A.R.S" اداره پلیس شهر راکون ، به سرپرستی وسکر تشکیل می شود . "هانک (HUNK)" (که بعدا وارد واحد ویژه آمبرلا شد) در جزیره راکفورد تحت آموزش های رزمی و نظامی قرار می گیرد .


1998

( ماه مِی )
فردی مرموز مشابه دکتر مارکوس در تاسیسات آموزشی دیده می شود . ترشحات ویروسی گسترده ای در عمارت "آرک لِی Arklay" دیده می شود .در همین حال آزمایشگاه تحقیقات به کلی نابود شده است . Cerberus ( سگ حاوی ویروس T ) اولین قربانی خود را می گیرد : زن جوان 20 ساله ای که بدنش تکه تکه شده است پیدا می شود .

( ماه ژوئن )
گزارشاتی از دیده شدن Cerberus در مجله شهر راکون درج می شود .

(ماه جولای )
دو گروه تجسس به تاسیسات آموزشی فرستاده شدند . گروه اول توسط سلاح های بیولوژیکی در بدو ورود از بین رفتند . آمار گمشدگان و گشته شده گان در کوهستان "آرک لِی Arklay" رو به افزایش است . گروه "براوو Bravo" برای تجسس فرستاده می شود .
موتور هلکوپتر تیم "براوو" به دلیل نامعلومی دچار اشکال می شود و آنها مجبور به فرود اضطراری در کوهستان "آرک لِی" می شوند . آنها توسط دانش نجومی راه خود را به سوی تاسیسات آموزشی پیش می روند که بعدا نابود می شود .

پس از قطع ارتباط با تیم "براوو" تیم "آلفا" برای جستجوی آنها فرستاده می شود . واقعه در عمارت رخ می دهد . "انریکو" رهبر تیم "براوو" پس از پی بردن به هویت واقعی "آلبرت وسکر" توسط وی به قتل می رسد . با پخش ویروس ، عمارت و آزمایشگاه به کلی نابود می شوند . چهار عضو تیم "آلفا" و یک عضو تیم "براوو" از حادثه جان سالم بدر می برند .

نجات یافتگان :

کرس رِد فیلد (Chris Redfield )
جیل وانتاین (Jill Valentine )
بری بردون (Barry Burton )
برَد ویکرز (Brad Vickers )
ربکا چمبرز (Rebecca Chambers )

"وسکر" قبل از نابودی تاسیسات تحقیقاتی "آرک لِی" از آنجا می گریزد .

( ماه آگوست )
عضو سابق تیم "استارز" کرس ردفیلد پس از اطلاع از وجود "ویروس G" برای تحقیات درباره آمبرلا عازم اروپا می شود .

( ماه سپتامبر )
به واسطه موش های آلوده ، ویروس در تمام شهر پخش شده است . به واسطه شیوع شدید نوعی آدمخواری در شهر اعلان خطر می شود . بیرکین کار خود بر روی "ویروس G" را به پایان می رساند . یک حمله دسته جمعی زامبی ها به مرکز پلیس شهر روی می دهد .
مرکز پلیس بواسطه این حمله نابود می شود ، و رئیس "آیرن" دچار حالت دیوانگی می شود . شهردار "وارِن" از شهر فرار می کند اما دخترش را جا می گذارد . U.B.C.S ( سرویس مقابله با تهدیدات زیستی شرکت آمبرلا ) برای عملیات نجات وارد شهر می شود .

افسر تازه کار پلیس (لئون اس کندی Leon S.Kennedy ) همزمان با ( کلر ردفیلد Claire Redfield ) وارد شهر می شود .

آمبرلا سلاح بیولوژیکی Nemesis ( به معنی الهه انتقام ) از نوع T را برای نابودی عضو سابق گروه "استارز" جیل والنتاین وارد شهر می کند . آمبرلا همچنین چندین Tyrant را در شهر رها می کند .

"لئون" و "کلر" به همراه دختر "ویلیام و آنِت بیرکن" ، "شری Sherry" از شهر فرار می کنند . با رسیدن ارتش ایالات متحده شهر تحت قوانین حکومت نظامی قرار می گیرد ، بازماندگان U.B.C.S توسط ناظر آمبرلا ( نیکولای Nicholai Ginovaef ) مورد بهره برداری قرار گرفته و یکی پس از دیگری کشته می شوند .

"ایدا وونگ Ada Wong" و "هانک HUNK" هر کدام نمونه ای از "ویروس G" را بدست می آورند . آزمایشگاه زیرزمینی به کلی نابود می شود .

( ماه اکتبر )
دولت ایالات متحده برای خاتمه یافتن تهدید ویروس تصمیم به نابودی شهر توسط اصابت موشک می گیرد .

( ماه دسامبر )
" کلر " به آزمایشگاه پاریس نفوذ می کند تا از این طریق دستگیر و به زندانی در جزیره راکفورد منتقل شود . وسکر توسط گروه شخصی خودش به جزیره حمله می کند و ویروس T را در همه جا پخش می کند . " کلر " از زندان می گریزد و نامه ای به لئون می فرستد ، محل او توسط کرس ردیابی و شناسایی می شود .
جیل والنتاین از شهر راکون فرار می کند و به آپارتمان "کرس" می رود ، اما او آنجا را قبلا به قصذد جزیره راکفورد ترک کرده است . آلفرد آشفورد از جزیره فرار می کند . " کرس " وارد جزیره می شود و با وسکر روبرو می شود . آلکسیا آشفرد از خواب مصنوعی در پایگاه واقع در قطب جنوب بیدار می شود . آلفرد کمی پس از آن میمیرد .
" کلر و کرس " در پایگاه قطب جنوب یکدیگر را پیدا می کنند و به کمک همدیگر آلکسیا را نابود می کنند . آنها سپس قبل از نابودی پایگاه از آنجا فرار می کنند .

2002
"جک کروزر Jack Krauser " صحنه مرگ خود را شبیه سازی می کند و سپس وارد تشکیلات مخفی وسکر می شود .

2003

( ماه فوریه )

" کرس " و جیل با یکدیگر برای نابودی تاسیسات تحقیقاتی آمبرلا در قفقاز وارد عمل می شوند . آنها با موفقیت توانستند سلاح بیولوژیکی جدید با نام T-A.L.O.S را نابود کنند .

2004
دختر رئیس جمهور ایالات متحده "اشلی گراهام Ashley Graham" توسط یک گروه مذهبی به نام "لاس الیمیندوس" دزدیده می شود ( عملیات توسط کروزر برنامه ریزی شده بود ) . لئون اس.کندی قرار بود در بخش سرویس اطلاعاتی اشلی فعالیت کند ، اما در عوض برای پیدا کردن او مامور شد .
"لئون کندی " مورد تزریق انگل "لاس پلاگاس" توسط "لاس الیمیندوس" قرار می گیرد . بعد از آن او و اشلی که توسط همان نوع انگل آلوده شده بود ، در یک کلیسا مخفی می شوند . پس از فرار از دهکده ، او و اشلی مجبور به پیدا کردن مخفی گاهی در قصر قدیمی می شوند ، اما اشلی دوباره دزدیده می شود . اینبار او توسط "کروزر" به جزیره ای متروکه که تحت فرماندهی "رامون سالازار" {هشمین ارباب در خاندان سالازار} بود ، برده می شود . لئون با سالازار روبرو شده و او را نابود می سازد .
لئون برای پیدا کردن اشلی به جزیره می رود و آنجا پس از مواجه با کروزر و "آزموند سادلر" رهبر فرقه "لاس الیمیندوس" آنها را نابود می سازد . لئون و اشلی از تاسیسات موجود در جزیره برای از بین بردن انگل استفاده می کنند .
"ایدا وونگ" یک نمونه از انگل " لاس پلاگاس " را از لئون می دزدد .
لئون و اشلی با جت اسکی از جزیره فرار می کنند .



به دنبال نابودی شهر "راکون"، شرکت "آمبرلا" به خاطر درگیر بودن در آن واقعه به شدت مورد هجوم کیفرخواست دادگاه های متعددی قرار گرفت، اما سازمان دیگری نیز بود که حتی شدیدتر از انفجار اتمی آن واقعه مورد هجوم قرار گرفت : "کنسرسیوم جهانی دارو"، سازمانی شامل شرکت های داروسازی از سراسر جهان.
توسعه ی آزمایش سلاح های بیو-اورگانیک (B.O.W.) توسط "آمبرلا" به همراه فروش آن سلاح ها در بازار سیاه باعث سوءظن مردم در باره ی "کنسرسیوم جهانی دارو" شد، و همچنین حقیقت این امر که "آمبرلا" جزء مقامات اجرایی بود و صرفاً بدگمانی ها را بیشتر می کرد.

اگر کارها به همین نقطه ختم شده بودند احتمالاً کنسرسیوم تنها با لکه دار شدن شهرتش از این قائله گریخته بود. اما در جهان امروز، دارو بخش جدایی ناپذیر تقریباً تمام امور پزشکی است. همچنین وقتی موضوع این باشد که کدام دارو قابل اعتماد یا غیر قابل اعتماد است عموم مردم کاملاً به مسائل مطلع هستند. اگر مردم اعتمادشان را نسبت به شرکت داروسازی ای که مسئول تولید داروهای بخصوصی می باشد، از دست بدهند، آنگاه این امر می تواند به سرعت باعث ورشکسته شدن شرکت مذکور گردد.

هنگامی که مدعیان مدارکی ارائه کردند که بسیاری از شرکت های داروسازی دیگر را متهم می کرد، "آمبرلا" در واقع باعث شد اوضاع کنسرسیوم به شرایط وخیم تری کشیده شود.

مدعیان نشان دادند که "آمبرلا" تکنیک ها و داروهایی که توسط شرکت های دیگر ایجاد شده بودند را برای تحقیقات بر روی سلاح های بیولوژیکی خود به کار گرفته بودند. آنها با هرکدام از شرکتهای مربوطه قرارداد تولید بخشی از دارو را بسته بودند بطوری که دنبال کردن ردپای محصول نهایی ای که ساخته می شد غیر ممکن بود. شرکت های مسئول نیز سهواً در تولید سلاح های بیولوژیکی همکاری کردند.

تا نهایتاً در جریان این تولیدات، کنسرسیوم کیفرخواهان را مشکل خود "آمبرلا" دانست، در حالی که خود نیز گریبان گیر این مشکل شده بود.

شرکت هایی که به نوعی به "آمبرلا" متصل بودند بزودی با احتمال سهیم شدنشان در مرگ هزاران انسان بی گناه مواجه شدند و اگر "آمبرلا" بازنده ی دادگاه می شد آنها هم ورشکست می شدند. حتی اگر "آمبرلا" بیگناه قلمداد می شد، تبلیغات منفی نه تنها برای بازار فروش فاجه بار میشد، بلکه دولت های جهانی نیز مجوز فروش محصولاتشان را باطل می کردند.

نداشتن مجوز فروش محصولات در سراسر دنیا بطور موثری به تجارتشان صدمه وارد می کرد.
شرکت های دارویی متوجه شدند که هیچ چاره ای نداشتند جز اینکه اقدامات شدیدی در جهت مواجهه با دورنمای تیره شان اتخاذ کنند.

کنسریوم تصمیم گرفت که با مراجع قانونی معامله ای کند. آنها مایل بودند تمام تلاششان را در پرونده ی علیه "آمبرلا" به کار بندند حتی اگر ملزم به تسلیم اسناد داخلی شرکت می شدند. مراجع قانونی که شدیداً مایل به دیدن سقوط "آمبرلا" بودند با همکاری شرکت های کنسرسیوم موافقت کردند، ولی در عوض به پیگیری قانونی علیه آنها نمی پرداختند.
در سال 2003 "آمبرلا" در تمامی اتهامات گناهکار شناخته شد. و با سقوطش به شایعات ننگینی که صنعت داروسازی را به زانو درآورده بودند خاتمه داده شد.

اما تعطیلی شرکت "آمبرلا" موقعیت پیش بینی نشده ای ایجاد کرد.

سلاح های بیولوژیکی (B.O.W.) یکی یکی در دستان تروریست ها، جنگجویان پارتیزانی و دولت های ناپایدار مشاهده شد. خیلی زود خطر B.O.W. ها در سراسر دنیا حس شد.

"کنسرسیوم جهانی دارو" که با یک بحران "آمبرلا" گونه مواجه شده بود، دانست که باید به سرعت وارد عمل شود. و از آن زمان بود که "اتحاد ارزیابی امنیت بیوتروریزم" (BSAA) برای مبارزه با تحدیدات B.O.W ها تشکیل شد.
در ابتدا فقط یازده فرد برگزیده در بنیان گذاری BSAA همکاری کردند. کار آنها در حد مشاهده ی ارتش ها و خدمت در یگان های پلیس به هدف ضد بیوتروریزم جریان داشت. متأسفانه مشکل بیوتروریزم دنیا خیلی بزرگتر از چیزی بود که انتظار می رفت، و از آن رو به یک سری اقدامات جدید برای حل مشکلات جدید نیاز بود.

در نهایت نظر به ایجاد تیمی داده شد که می توانست فوراً به تحدیدات عکس العمل نشان دهد، اما BSAA هنوز یک سازمان شخصی غیر نظامی بود. آنها نمی توانستند در ملل سلطنتی فعالیت کنند، بدین رو قادر به تحقیق و تجسس، دستگیری عوامل مجرم یا حتی توصل به زور، هنگامی که شرایط حکم می کرد، نبودند. در آن زمان واضح بود که تحدید بیوتروریزم مشکل تمام دنیا بود و باید کاری صورت می گرفت.

از آن پس BSAA دوباره ولی این بار تحت اختیار قانونی سازمان ملل متحد تأسیس شد.

اعضای رسمی سازمان ملل، BSAA را به عنوان نیروی ویژه ی تحت کنترل سازمان پذیرفتند.

حقیقت امر آن بود که فقط 70 درصد اعضای رسمی با فعالیت BSAA در خاکشان موافقت کردند، و باقی اعضا صرفاً تحت شرایط خاصی به BSAA اجازه ی فعالیت دادند.

اینگونه بود که BSAA به شکل کنونی در آمد.

مرکز فرماندهی BSAA در انگلستان واقع شده بود، اما جزئیات دیگری از موقعیت دقیق آن در میان عامه مردم منتشر نشده بود. از آنجا که تیم BSAA باید قادر به اعزام به موقعیت در مدت 12 ساعت می بود، گمان می رفت که این تیم در نزدیکی یک فرودگاه یا فرودگاه نظامی واقع شده است. بعضی منابع ادعا کردند که BSAA تحت اختیار قانونی آنها در منطقه و در زیر زمین پایگاه هایی داشته است.

در زیر لیستی از مناطق تحت حاکمیت قضایی شعب BSAA آمده است:



مرکز فرماندهی اروپایی : اروپا و روسیه غربی

شعبه خاور میانه : خاور میانه و قسمتی از آفریقا

شعبه آمریکای شمالی : تمام قاره آمریکای شمالی ("کریس ردفیلد" در اینجا مستقر است)

شعبه آمریکای جنوبی : تمام قاره آمریکای جنوبی

شعبه آفریقای غربی : قسمت غربی قاره ی آفریقا ("شوا آلومار" در اینجا مستقر است)

شعبه آفریقای شرقی : قسمت شرقی قاره آفریقا

شعبه خاور دور : روسیه شرقی و کشور های شرق هند

شعبه اقیانوسیه : استرالیا، مرکز فعالیت های اقیانوسیه می باشد

(قطب جنوب، جایی که پایگاه قطبی "آمبرلا"، در دورترین نقطه از حاکمیت قضایی شعبه ی اقیانوسیه قرار دارد)



هر شعبه ی BSAA تعداد قابل توجهی نیرو در تیمهای تاکتیکی داشت که بیشتر آنها از نیروهای ویژه ی پلیسی و نظامی سراسر دنیا آمده بودند.

ستاد پشتیبانی تیمها نیز کاملاً وسیع و جامع بود، و اساساً از سازمانهای دولتی کشورهای مختلفی گردآوری شده بود. گروه های بسیاری از متخصصان در میان ستاد بودند که وظیفه ی پشتیبانی تکنیکی ، پزشکی، فیزیکی و روانی تیمها را بر عهده داشتند.

تیمهای اعزامی BSAA به دو گروه تقسیم شده بودند.

اولین گروه، "گردان عملیات ویژه" (SOU) بود. SOU متضمّن نفوذ به منطقه، درگیری در رزم و رام کردن متجاوزان شدند. تیمها معمولاً شامل 12 نفر عضو و هر تیم به سه جوخه ی چهار نفره تقسیم شده بود.

یک ویژگی ممتاز SOU انعطاف پذیری پرسنل آن در طی عملیات است. به منظور مطابق شدن با مقیاس یک عملیات، جوخه های تیم های دیگر نیز بر اساس برنامه های معینی به برخی گروه ها اضافه می شدند. به عنوان مثال در یک عملیات گروهی 70 نفر از برگزیده شدگان، با یکدیگر کار می کردند.

"دَن دِشانت" هم اکنون رهبر تیم آلفای این عملیات می باشد. تیم متشکل از اعضای استاندارد تیم خود او به همراه جوخه هایی از تیم های دیگر می باشد. (اصطلاح "تیم آلفا" فقط در این عملیات استفاده خواهد شد.)
گزارش ها نشان می دهند، به دلیل اینکه B.O.W. های ناشناس جدیدی وارد ماجرا شده اند، ممکن است متدهای تیم های تاکتیکی برای برخورد با آنها کم تأثیر باشند، و باید تدابیری در جهت تقویت نقات قوت تیم که باعث افزایش کارایی آنها می شوند، اتخاذ شود.

یکی دیگر از بخش های کلیدی BSAA، "مأمور عملیاتی ویژه" (SOA) می باشد. معمولاً با عنوان "مأمور" شناخته می شوند و بر خلاف SOU، مأموران به تنهایی کار می کنند. مأموران بطور عمده درگیر فعالیت های جاسوسی و تجسسی هستند و در حقیقت چشمها و گوشهای BSAA تلقی می شوند. در طی عملیات های معینی ممکن است نفوذ به جبهه ی دشمن برای تیم های اعزامی مشکل شود، بنابراین انجام ادامه ی مأموریت بر عهده ی مأموران خواهد بود.

در طی اینچنین مأموریت هایی، یک گروه ساده ی دو نفره، برای انجام مأموریت مورد نیاز است.
بعضی وقت ها مأموران باید ورای قلمرو قضایی یک شعبه ی BSAA حرکت کنند تا مأموریتشان را انجام دهند. بیشتر آنها به نقاطی که در آنها فعالیت های غیر قانونی انجام می شود فرستاده شده اند. در این مأموریت مأمور "کریس ردفیلد" نقش خود را ایفا می کند.

مأمورهایی که به تنهایی کار می کنند استعداد بالایی دارند و در رتبه ی بالاتری نسبت به اعضای SOU قرار دارند. با این حال این توانایی ها و قدرت مأموران نیست که سبب تمایز مأموران می شود بلکه به خاطر استعداد و وضعیت روانی شان در تصمیم گیری های سخت و اداره ی شرایط بحرانی است. در واقع ممکن است یک عضو SOU در مهارت های طبیعی بر یک مأمور برتری یابد.

BSAA یک سازمان عمومی با عوامل بین المللی است، ولی با توجه به طبیعت هر سازمان که نیاز به منابع مالی دارد، باید این حقیقت را دانست که بیشتر منابع مالی این سازمان را "کنسرسیوم جهانی دارو" تأمین می کند.
در حالی که این رابطه هدف بسیاری از انتقاد ها قرار گرفته است، تأمین بودجه ی کنسرسیوم ، بار مالی را از دوش کشورهای مشارکتی برداشته است، و نیز، هرگونه انگیزه ای برای تغییر اوضاع و وارد آمدن هزینه های ناخواسته. برای کنسرسیوم، تأمین منابع مالی شان به اندازه ی نیاز به ایجاد روابط وسیع صنعتی اهمیت دارد. تا به اینجا این همکاری برای تمامی طرف های مشارکت، سودمند بوده است.

در کلام آخر، یازده عضوی که از ابتدا عضو BSAA بودند، در سازمان از اعتبار و احترام بالایی برخوردارند، و با نام "یازده عضو اصلی" (Original Eleven) شناخته می شوند. این نام از عنوان "هفت فضانورد اصلی" پروژه ی عطارد گرفته شده است.


در لیست زیر مطالب شناخته شده ای در مورد انگل لاس پگاس نوشته شده :
اگر چه به تازگی کشف شده ، اما این انگل نسل ها در زیر قلعه ی خانواده ی رامون سالازار پنهان شده بود.
انگل خودش رو به سیستم عصبی انسان متصل میکنه . انسانهای آلوده به این انگل کنترل همه ی دانسته ها و کنترل اعمالشون رو از دست میدن و تماما تحت کنترل فرد آلوده به ویروس پلاگا در میایند. تحت حالت فرمان میزبان این انگل امکان نداره که بتونه خودش تصمیم بگیره یا فکر کنه ، اما اونها هنوز هم خصوصیات انسانیشون رو حفظ میکنن مثل سطح هوش ، درک و برقراری ارتباط با یکدیگر. اونها همچنین در مقابل دشمنان خودشون به طرز شگفت آوری بامهارت هستند .
لئون اس کندی در گزارش خود برخوردش را با این انسانهای مبتلا به انگل رو شرح داده . در گزارش از اونها به عنوان گاندوس یاد شده.
حضور لاس پگاس در این ماموریت کاملا تایید شد . در حال حاضر معلوم نیست که چطور انگل های کشف شده در اروپا ، در حال حاظر در آفریقا حظور داره. قاچاقچی معروف سلاح های بیولوژیکی "ریکاردو ایروینگ" رو برای سوال در مورد این ماده بازخواست کردند.
این اطلاعات توسط تیم آلفا BSAA بدست آمد. گزارش اونها نشان داد که در نمونه ی لاس پگاسی که از اروپا بدست اومده دستخوش یک نوع هردوزیستی و اصلاح ژنتیکی شده که یک سلاح بیولوزیکی خطرناک محسوب میشه.
این بار محققان لاس پگاس رو به دو دسته تقسیم کردند که دسته ی دوم "پگاس 2 " نام دارد. حضور پگاس 2 در گزارشی که توسط اینتل ارائه شده در آفریقا تایید شده.
پگاس 2 نسبت به نوع اولیه تفاوت های خیلی زیادی داره.
لاس پگاسی که در اروپا کشف شد فقط در موقعی که انگل هنوز یک تخم بود به بدن تزریق میشد و در بدن میزبان رشد میکرد و سپس کنترل سیستم عصبی انسان رو بدست میگرفت.
اما انتقال پگاس 2 به این صورت نیست و اونها یک انگل کاملا بالغ رو به زور به دهان فرد دیگه منتقل میکردند. نتیجه ی مشاهده شده از این نوع روش عفونت و تشنج و اسپاسم شدید عضلانی غیر قابل کنترل بدن هست.
همچنین انگل لاس پگاس برای اینکه انسان رو کاملا تحت فرمان خودش در بیاره حدودا چند روز طول میکشید ، اما پگاس 2 این محدودیت زمانی رو نداره برای همین سلاح بسیار کارآمد تری به حساب میاد.
ایستگاه BSAA عفونت های از این قبیل رو در حال حاظر در منطقه شاهد بوده.
در نوع 2 میزبانی که مبتلا میشه ، کمتر قابل کنترل هست . در صورتی که لاس پگاس اصلی کاملا قابل کنترل بود. با این حال زمان اثر بخشی انگل خیلی مهم تر از کنترلش هست.
توانایی های انسان مبتلا به نوع 2 کاملا مثل توانایی های انسان مبتلا به لاس پگاس است.
این طور به نظر میاد که به منظور گسترش سلاح های خودشون انگل رو تغییر شکل دادند به طوری که فرد مبتلا خود به خود مجبور بشه افراد دیگه رو آلومده کنه.
بنا به گزارش اینتل ، پگاس 2 به نام "ماجینی" در نمایندگی مجاز و فروش سلاح شناخته شده است. این کلمه در زبان محلی به معنای "روح شر" معروف است.
با اینکه نام پگاس 2 برای نام گذاری صحیح تره (به طور مثال 3 یا 4) ولی کسی این انگل رو به این نام نمیشناسه .
با این حال ، اینها تنها اطلاعاتیه که تا الآن به دست ما رسیده.



موضوع این پرونده ارائه دیدگاهی کلی از پیشینه "مامور BSAA – کرس ردفیلد" می باشد که کلیه این اطلاعات بصورت جداگانه از چندین منبع جمع آوری و در این پرونده نگاشته شده است . اطلاعات لیست شده زیر در عین حال که کامل نمی باشد ، همچنین نباید برای آنالیز روانی فرد مذکور مورد استفاده قرار گیرد .
"کرس ردفیلد (Chris Redfield)" ابتدا دوران خدمتش را در نیروی هوایی ارتش ایالات متحده شروع کرد . رفتارهای قابل تحسین و انظباطی وی باعث شد تا افسر مافوقش او را با جملات "تسلیم ناپذیر" ، "دارای قدرت از خودگذشتگی بسیار زیاد" و دارای درجه بالای "سازگاری با شرایط" توصیف نماید .
بدلیل همین خصوصیات راه برای ترقی "کرس (Chris)" باز شد اما همین خصوصیات نیز باعث شد تا "کرس" با مافوق هایش دچار اختلاف شود . وی بدلیل عدم برقراری تعادل بین این تفاوت ها ادامه خدمت در نیروی هوایی ایالات متحده را رها کرد . پس از جدایی از ارتش ، "کرس" به دلیل داشتن مهارت بالا در کار با اسلحه گرم و مبارزات تن به تن و همچنین قابلیت پرواز با هواپیماها با بال مثلثی و هلیکوپتر توسط نیروی ویژه شهر راکون ( S.T.A.R.S ) جذب شد . با پیوستن به واحد S.T.A.R.S ، "کرس" به عنوان مامور جلودار تیم آلفا انتخاب گردید . به عنوان مامور جلودار ، وظیفه وی جستجو و حفظ موقعیت ، جلوتر از افراد دیگر تیم بود . لازمه بودن در این وظیفه تنها تیرانداز و جنگنده ای خوب بودن نبود ، بلکه دارا بودن مهارت و دانش در استفاده از طیف وسیعی از سلاح های مختلف را می طلبید .
در اینجا بود که "کرس" برتری خودش را با نشان دادن قابلیت هایش در کنترل سلاح های سبک تا سلاح های سنگین و هماهنگی در استفاده به موقع از آنها در موقعیت های اجباری پیش آمده ، به اثبات رسانید . عملکرد "کرس" در S.T.A.R.S نمونه بود . اینگونه به نظر می رسید که وی بالاخره به جایگاه ویژه خود دست یافته است . اما دست روزگار سرنوشت دیگری را برای او به ارمغان آورده بود ، سرنوشتی نامعلوم در فصل دیگری از داستان زندگی او که در آن شب شوم جولای 1998 برایش آشکار گشت ...
تیم براوو گروه S.T.A.R.S بعد از دریافت گزارشی از گم شدن فردی در منظقه ای مجاور شهر راکون به آنجا اعزام شد ، اما بلافاصله ارتباط رادیویی با گروه قطع گشت . برای جستجو تیم آلفا از گروه S.T.A.R.S به محل اعزام گشت . کمی بعد از آن و هنگامی که هلیکوپتر آنها در محل مورد نظر فرود آمد ، آنها مورد حمله گروهی از سگ های حار و و وحشی قرار گرفتند ( سلاح بیولوژیکی معروف به Cerberus { نوعی سگ سه سر در اسطوره های یونانی } ) و مجبور شدند در امارتی در نزدیکی آنجا پناه بگیرند . امارتی که آنها وارد آن شدند در حقیقت چیزی نبود جز "مجتمع تحقیقاتی "آرک لی Arklay" که برای محصولات بیولوژیکی آمبرلا طراحی شده بود ، مجتمعی که آمبرلا سلاح های بیولوژیکی خود را در آن طراحی و آزمایشهای غیر قانونی خود را در آن دنبال می کرد . در اینجا بود که کرس و همکارش جیل والنتاین (Jill Valentine) مجبور به رویارویی و مبارزه با تعداد بیشماری از سلاح های بیولوژیکی آمبرلا شدند که این هم جزو بخشی از برنامه "ارزیابی تاکتیکی سلاح های بیولوژیکی" آمبرلا بود که توسط آلبرت وسکر (Albert Wesker) پیشنهاد و برنامه ریزی شده بود .
"وسکر" فرمانده گروه S.T.R.A.S بود و همینطور مافوق "کرس" و "جیل والنتاین" نیز به حساب می آمد . اگرچه تمام اعمال وی زیر نظر و دستور آمبرلا بود ، اما "وسکر" از مقام خودش در گروه برای سوء استفاده از "کرس" و "جیل" استفاده کرد . "وسکر" با نقشه از قبل تعیین شده ای چندین نوع سلاح بیولوژیکی را در امارت رها کرد تا در نهایت اطلاعات خاص مورد نظرش را بدست آورد . این حادثه غم انگیز در امارت به "حادثه امارت" معروف شد ، و با درگیری و نابودی سلاح بیولوژیکی معروف به Tyrant ( به معنی موجود ظالم و ستمگر ) توسط "جیل و کرس" و همچنین مرگ "وسکر" و نابودی آزمایشگاه زیرزمینی امارت به پایان رسید . پس از نجات از حادثه امارت ، "کرس" تلاش نمود تا مقامات را از فعالیتهای آمبرلا آگاه نماید ، اما تمام تلاش های وی بدلیل نفوذ بسیار زیاد آمبرلا بی نتیجه ماند .
پس از آنکه هشدارهای "کرس" نادیده گرفته شد و تلاش های او به سرانجام نرسید وی گزینه ای دیگر را پیش روی خود قرار داد و آن آگاه کردن دولت ایلات متحده از وضعیت موجود بود . هرچند این تلاش هم بی نتیجه ماند . "کرس" دریافت ، درگیری با چنین کمپانی بزرگی به تنهایی کار آسانی نخواهد بود و حتی احتمال دارد وی را سر به نیست نمایند ، اما در نهایت او انتخاب دیگری نداشت . بنابراین "کرس" تحقیقاتش را به تنهایی ادامه داد . او بدون اطلاع دادن به افراد خانواده اش برای ادامه تحقیقاتش به اروپا سفر نمود . "کرس" می خواست با پنهان نگه داشتن موضوع از خانواده اش پای آنها را به ماجرا باز نکند و آنها را اینگونه از خظرات این جریان دور نگه دارد ، اما ناخواسته یکی از اعضای خانواده اش وارد این جریان هولناک شد ...
هنگامی که "کلر ردفیلد (Claire Redfield)" نتوانست با برادرش "کرس" ارتباط برقرار کند ، برای پیدا کردن وی به شهر راکون رهسپار شد . به محض رسیدن به شهر ، او با شهری پر از وحشت ترس که ناشی از پخش شدن "ویروس T" بود مواجه شد . در آن شهر سراسر مرگ و اغتشاش ، کلر با "لئون اس کندی (Leon S. Kennedy)" آشنا شد و آنها به کمک یکدیگر توانستند از شهر راکون فرار کنند . پس از عبور از مهلکه شهر راکون ، کلر به پاریس رفت تا تحقیقاتش را پیرامون فعالیتهای آمبرلا در اروپا دنبال نماید ، اما در آنجا دستگیر گشته و به "جزیره راکفورد" منقل گشت . هنگامی که "کرس" از طریق "لئون" به ماجرای پیش آمده برای "کلر" مطلع شد ، برای رها ساختن خواهرش "کلر" به جزیره راکفورد رفت . در آنجا بود که "کرس" با حقایق تلخی روبرو شد .
* - 1 . S.T.A.R.S مخفف (The Raccoon Police Department's (Special Tactics And Rescue Serviceکه به معنی (سرویس تاکتیکهای ویژه و نجات) اداره پلیس شهر راکون می باشد .
وقتی "کلیر ردفیلد" (Claire Redfield) نتوانست با برادرش ارتباط برقرار کند، به شهر "راکون" سفر کرد تا او را پیدا کند. به محض ورودش به شهر، منطقه را لبریز از وحشت بوجود آمده توسط گسترش و شیوع "ویروس-T" یافت. در آن سرزمین مرگ و پریشانی، کلیر با "لیون اس. کِنِدی" (Leon S. Kennedy) ملاقات کرد و به همراه هم توانستند به زور راه خود را به بیرون شهر باز کنند. بعد از آن همه مشقت به پاریس پرواز کرد در مورد فعالیت های "آمبرلا" در اروپا تحقیق کند، ولی دستگیر شد و به جزیره ی "راکفورد" فرستاده شد. وقتی "کریس" به توسط لیون از اتفاقی که برای کلیر افتاده بود مطلع شد راهی جزیره ی راکفورد شد تا او را آزاد کند. در آنجا بود که کریس با حقایق ناگواری روبرو شد.
آمبرلا برای خود در قطب جنوب تأسیسات تحقیق و پژوهش داشت. "الکسیا اشفورد" (Alexia Ashford) هنوز زنده بود. ویروس جدید دیگری با نام "T-ورونیکا" به میان آمده بود. و شگفت آورتر از همه آنکه "آلبرت وسکر" هنوز زنده بود. افسر فرمانده ی سابق کریس، و کسی که پشت همه ی اتفاقات وحشتناک عمارت بود، به نحوی از ویرانی عمارت جان سالم به در برده بود. کریس بار دیگر ناخواسته به یکی از نقشه های وسکر وارد شده بود، و مجبور به روبرو شدن با کسی بود که به نظر می رسید سرنوشتش با او گره خورده بود. کریس براحتی مغلوب قدرت های غیر انسانی وسکر شد، اما آن روز شانس با کریس یار بود.
به دنبال آتش سوزی ای که جزیره را به کام خود کشید، کشمکش میان کریس و وسکر برای مدتی به تعویق افتاد. کریس که قوه ی تصمیم گیری اش بهتر شده بود فهمید جدا از هر بهای شخصی که پرداخت کند، آمبرلا باید سقوط می کرد. پیش برویم به سال 2003. کریس در ارتفاعات روسیه مشغول اسکی کردن است، همکارش "جیل والنتاین" (Jill Valentine) در کنار اوست. در این زمان، آمبرلا در تنگناهای مهلکی به سر می برد. در ادامه ی تخریب شهر راکون، شرکت تحت فشار شدیدی از سوی شاکیان و دادرسی ها قرار گرفت، و قیمت سهامشان سقوط کرد. مدت اندکی گذشت تا آمبرلا سقوط کرد. در این زمان بود که کریس از نقشه های آمبرلا برای ایجاد یک "B.O.W" جدید آگاه شد.
کریس و جیل اطلاعات بدست آورده بودند و به سمت "لابراتوار قفقاز" در راه بودند، جایی که برنامهی "T-A.L.O.S." محرمانه اجرا می شد. آنها می خواستند با یک یگان ضد بیوتروریزم وعده گاهی برای حمله به محل ترتیب دادند. زمانی نه چندان دور بعد از این واقعه، آمبرلای به ظاهر لمس ناپذیر، دیگر رسماً هویدا شده بود. بذری که آمبرلا پاشیده بود، همچنان مصیبت و فاجعه برای جهان درو می کرد. "B.O.W." ها نه تنها دیگر محدود به میدان مبارزه نمی شدند، بلکه در حملات تروریستی علیه مردم غیر نظامی بی گناه استفاده می شدند. در این زمان بود که کریس و جیل به "BSAA" ملحق شدند، گروهی که مختص نابود کردن سلاه های زیستی بودند.
هر دوی آنها با یکدیگر در مقابل جهان ایستادند، دو همکار که با مبارزات خود عدالت را در مورد بیوتروریزم به اجرا در آوردند. هیبت مه آلود آمبرلا از دور نمایان بود و آنها خیلی زود متوجه آن می شدند. هنگامی که کریس و جیل برای اطلاع از محل وسکر به موسس آمبرلا، "آزول ای. اسپنسر" (Ozwell E. Spencer) رجوع کردند، با منظره ی جسد موسس آمبرلا بر روی زمین، و پیکر خون آلود B]وسکر [/B]بالای سر او، مواجه شدند. این سومین برخورد کریس و وسکر بود. این بار این ملاقات به یک تراژدی تبدیل شد، همچنان که جیل، از آنجا که چاره ی دیگری نمی دید، برای متوقف کردن وسکر، خود را قربانی کرد. در آخرین تلاش، او به وسکر حمله کرد و خود را به همراه وسکر از پنجره به پایین صخره ها پرتاب کرد. BSAA برای یافتن جسد جیل سه ماه به تجسس مشغول بود، اما هرگز اثری از او یافت نشد.
بعد از سه ماه جستجوی بدون موفقیت،مرگ جیل والنتاین توسط BSAA رسماً اعلام شد. هیچ **** از قولی که کریس سر مزار جیل به او داد خبر ندارد، اما به دنبال مرگ او، کریس تلاشش را برای ریشه کن کردن تمام سلاح های بیو ارگانیک دوچندان کرد. در آغاز او در شعبه آمریکای شمالی BSAA مستقر شد، تحقیقات او خیلی زود او را به سرتاسر جهان کشاند. او درگیر بسیاری از عملیات هایی شد که خیلی زود او از هر عضو دیگر BSAA مأموریت های انجام شده ی بیشتری داشت. در طی یکی از تحقیقاتش، کریس از یک معامله ای در آفریقا، که مرتبط با شخصی با نام "ریکاردو ایروینگ" (Ricardo Irving) بود و در آینده ی نزدیک انجام می شد، آگاه شد. نام ایروینگ به تازگی در اغلب موارد مرتبط با قاچاق اسلحه های زیستی به چشم می خورد.
بعد از اطلاع شعبه آفریقایی BSAA از ایروینگ، کریس فوراً خواستار دریافت مجوز شرکت در عملیات دستگیری ایروینگ شد. بنا به دلایلی که در موردشات توضیح نمی داد، او مایل به شرکت در آن مأموریت بود. مشخص نیست که آیا او از افشای اطلاعات خودداری می کند یا نه. به عنوان یکی از محترم ترین مأموران BSAA، حضور او در این عملیات بطور چشمگیری احتمال موفقیت را افزایش می دهد، بنابراین این مجوز به او واگذار شد.
[تصویر:  re-fan-logo.png]
بهترین انجمن در زمینه بازی Resident Evil
پاسخ

#2
آنچه در اینجا ذکر شده مروری کلی بر سوابق مامور BSAA، شوا آلمر است که از منابع مختلف جمع آوری شده است. این اطلاعات کامل نیستند و نباید برای تحلیل روانشناختی فرد مذکور مورد استفاده قرار گیرند.
شوا آلمر در خانواده ای فقیر دریک شهر کوچک سازمانی واقع در آفریقا به دنیا آمد. این شهر، اقامت گاه کارخانه ی آمبرلا بود. مثل تمام شهر های سازمانی، این کارخانه نیروی حیاتی شهر بود، که درآمد مورد نیاز و اشتغال پایدار ساکنانش را فراهم می ساخت. بیش از 80 درصد جمعیت بالغ شهر، ازجمله پدر و مادر شوا، در بخش هایی ازاین کارخانه استخدام شده بودند. با اینکه حقوق پرداختی به نسبت اکثر استانداردهای کشور پایین بود اما درآمدی ثابت برای اهالی شهر و کودکی شادی برای شوا فراهم شده بود. هر چند که این شادی، تنها مدت کوتاهی دوام داشت
هنگامی که شوا تنها هشت سال داشت، زندگی آرام اش با شنیدن صدای انفجار از سمت کارخانه ناگهان به پایان رسید. صدای انفجار همه جا را فراگرفت و دود سیاه شومی از کارخانه بیرون آمد. حتا شوای کوچک هم می دانست که اتفاق بدی افتاده است. با قلبی آکنده از ترس، به سمت کارخانه دوید. همین که به کارخانه رسید، متوجه شد که در ورودی بسته است و به جای پیرمرد مهربان دربان، غریبه هایی با لباس های محافظت شده که صورت هایشان با ماسک پوشیده بود، همه جا بودند. شوا نمی توانست بفهمد چه اتفاقی در حال وقوع است
“سالها بعد فهمیدم که آنها لباس های مخصوص ضد سلاح های بیولوژیکی پوشیده بودند. آنها بخشی از نیروهای ویژه ی آمبرلا بودند”
او، همان لحظه نفهمید صداهای نامفهومی که از پشت ماسک ها به گوش می رسید چه می گویند، اما وقتی که لوله های اسلحه هایشان را به سمت خودش دید، کاملاً متوجه مقصود آنها شد . کشور ثبات نداشت و در نزدیکی شهر او تعداد زیادی ازنیروهای غیر نظامی مخالف حکومت استقرار داشتند. با وجود اینکه شوا تنها یک کودک بود، خشونتی که اسلحه های آنان را همراهی می کرد را به خوبی درک می کرد. آن تعداد بزرگسالانی که باقی مانده بودند بی درنگ توسط همین مردان مسلح اعدام شدند. به لطف هوشیاری همسایه ای که توانست او را بی سر و صدا به خانه والدینش برگرداند، از دست تقدیر گریخت.
این چنین بود که طولانی ترین شب زندگی شوا آغاز شد. با ترسی که تمام وجودش را فرا گرفته بود، او تنها می توانست منتظر بماند و برای بازگشت پدر و مادرش دعا کند. آن شب سپری شد و روز تازه ای آغاز شد، اما , والدین اش هنوز برنگشته بودند. با فرا رسیدن شبی دیگر، شوا وجود کسی را بیرون خانه احساس کرد. از فرط خوشحالی نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرد. به سمت در خانه دوید تا به والدین اش خوش آمد بگوید. همین که با چشمانی اشکبار و سرشار از خوشحالی در را باز کرد، با یاس و پریشانی مواجه شد. در پشت در، این پدر و مادرش نبودند که او را در آغوش بگیرند، بلکه عمویش بود، با چهره ای پریشان و وحشت زده. حرف هایش امید باقی مانده ی او را از میان برد.
"پدر و مادرت بر اثر حادثه ای که در کارخانه رخ داد، مرده اند."
با برداشتن تمام چیزهای باارزش موجود در خانه، عموی شوا او را برای زندگی کردن با خانواده اش با خود برد و او را از تنها خانه ای که داشت دور کرد. زندگی او با عمویش کوتاه بود. چرا که نه تنها خانواده ی عمویش بسیار فقیر بودند، بلکه او هفت فرزند داشت که باید از آنها مراقبت می کرد.برای همین بود که احتمالا اگر به غرامت مالی کارخانه فکر نمی کرد، هرگز برای برای بردن شوا نمی آمد.غرامتی که هرگز داده نشد. آمبرلا هیچگاه پولی پرداخت نکرد. و به زودی عمو و زن عمویش قادر به نگهداری از او نبودند.
زندگی شوا به جهنمی تبدیل شده بود. از طرفی چیزی برای خوردن نداشت و از سوی دیگر آرزو داشت بار دیگر با پدر و مادرش باشد. در میان اندوه و سوگ عمیقش، این تصور که آنها هنوز زنده اند در ذهنش نقش بست. روزها می گذشت و این عقیده در ذهنش استوار تر میشد، تا جایی که به هیچ چیز دیگری نمی توانست فکر کند. او می دانست که باید آنها را پیدا کند. بنابراین، یک شب، وقتی که ماه دشت را نقره فام کرده بود از خانه ی عمویش فرار کرد و به زادگاهش و زندگی ای که از وی دزدیده شده بود برگشت. اما دشت وسیع برای یک دختر جوان و کوچک، بسیار خشن است. از شب دوم، اثرات گرسنگی کم کم نمایان شد. شوای کوچک، عاجز از یافتن غذا، از فرط گرسنگی از حال رفت.
شب در دشت آنقدرها هم بی سروصدا نیست. صدای جنب و جوش حیوانات، زوزه جانوران وحشی بسوی ماه، وزوز و جیر جیر حشرات در اطراف، و باد خشکی که سطح علفزار را می کاوید. شوا با شگفتی به همه این صداها توجه می کرد. او در شهر بزرگ شده بود و محیط جدید برایش غیرعادی می نمود. در میان آن انبوه صداهای نا آشنا، شوا ناگهان صدایی را شنید که برایش آشنا بود. صدای غرش موتور و حرکت لاستیک ها از میان خاک. یک کامیون در نزدیکی شوا توقف کرد و یک غریبه از آن پیاده شد و با او صحبت کرد. شوا نتوانست او را به خاطر بیاورد اما آن مرد او را با خود به کامیون برد.
مردی که شوا را پیدا کرد، یکی از نیروی های غیر نظامی مخالف حکومت بود. او برای شوا، غذا و سرپناه فراهم کرد، و جایی که میشد آن را خانه نامید . اما متاسفانه این اتفاقات خوب با خبرهای بدی همراه بود. به او گفته شد که حادثه ی کارخانه ی آمبرلا اتفاقی نبوده است. اینکه کارخانه در کار تولید سلاح های میکروبی بوده و آمبرلا در حال انجام آزمایش نهایی بر روی یکی از جدیدترین سلاح هایش در آن کارخانه بوده است. کارکنان عادی آنجا از اینکه آمبرلا حقیقا چه چیزی می سازد بی اطلاع بودند. و این به قیمت از دست دادن زندگی هایشان تمام شد، همچون پدر و مادر شوا
بعد از پایان آزمایش، آمبرلا اقدامات لازم را برای مخفی کردن تمام کارهایش انجام داد. با همکاری ارتش، آنها کارخانه را به همراه تمام شهر از بین بردند و شهری که شوا آن را خانه می نامید را از نقشه پاک کردند. با شنیدن این خبرها، خشم و نفرت سراسر وجود شوا را فراگرفت و او از آمبرلا متنفر شد. او آنها را مسئول مرگ پدر و مادرش می دانست و از دولت نیز متنفر شد که راه را برای عملی کردن خواسته های آمبرلا فراهم ساخته بود. در این زمان بود که تصمیم گرفت به نیروی های غیر نظامی برای همکاری در مبارزاتشان بر علیه دولت بپیوندد. او همکاری اش را با شستن لباس، پختن غذا و انجام کارهایی از این قبیل آغاز کرد.
بعد از تنها چند سال همکاری با نیروی های غیر نظامی، اولین تفنگش به وی داده شد. او دوست ندارد درباره ی زمانی که با جنگجویان غیرنظامی فعالیت داشته صحبت کند. گویا خاطرات آن زمان برایش بسیار رنج آور است و یا شاید از آنچه در آن دوران انجام داده بسیار شرمسار است. یکی از اصلی ترین وظایف او، رفتن به شهر و خرید ملزومات گروه بود. شوا برای هفت سال با نیروی های غیر نظامی همکاری کرد. در این زمان او یک دختر نوجوان بود که بخش عمده ی عمرش را با نیروی های غیر نظامی گذرانده بود. شاید، به خاطر سنش، زمانی که به شهر می رفت، مردم هیچگاه گمان نمی بردند که او یکی از مبارزان غیرنظامی ست. این می تواند یک دلیل بسیار مهم باشد برای اینکه آنان وی را برای این کار انتخاب کرده بودند.
در یکی از همین به شهر رفتن ها بود که ناگهان مردی بر سر راه او ظاهر شد. او شبیه محلی ها بود اما با یک لهجه ی ناآشنا صحبت می کرد. برگه ای به دست شوا داد و با صدای حاکی از شتاب زدگی به او گفت: این نامه را بخوان. اگر به درستی آنچه در آن نوشته شده ایمان داری، تا دو ساعت دیگر به کلیسای خیابان پشتی بیا
بعد از گفتن این سخنان، به همان سرعتی که ظاهر شده بود، در میان انبوه جمعیت ناپدید شد. شوا نامه را باز کرد و چشمانش بر روی کلمه ی آمبرلا خیره ماند. این همان شرکت دارویی بود که اهداف خودخواهانه اش والدین اش را از او گرفته بود. اگر آن اتفاق رخ نداده بود، شاید زندگی اش بسیار متفاوت از الان بود. آن نامه حاوی این بود که نیروهای غیرنظامی در حال برنامه ریزی برای استفاده از سلاح های میکروبی برای تدارک یک حمله ی تروریستی بزرگ که منجر به براندازی دولت می شود بودند. آمبرلا در حال عقد قراردادی با نیروهای ضد دولتی بود که برایشان سلاح های میکروبی لازم را فراهم سازد. آن مرد از شوا می خواست که به آنها در جلوگیری از انجام این معامله کمک کند.
شوا در ابتدا فکر کرد که شاید این یک حقه از طرف نیروهای دولتی باشد اما در جایی در اعماق قلبش می دانست که این سخنان صحت دارد. او با خود گفت: کشور من شدیدا تحت تاثیر فرانسه است و اکثر ماموران دولتی با لهجه ی فرانسوی صحبت می کنند اما لهجه ی این مرد با آنها متفاوت بود. در آن زمان نمی دانستم او اهل کجاست، اما به نوعی می دانستم که می توانم به او اعتماد کنم
شوا ندای قلبش را دنبال کرد. او به کلیسا رفت و دو مرد را در آنجا ملاقات کرد. یکی از آنها همان کسی بود که پیش تر نامه را به او داده بود و دیگری کت و شلواری بدون کراوات بر تن داشت و می گفت که از طرف دولت آمریکاست. آنچه مردی که کت بر تن داشت میخواست کاملا صریح و روشن بود – بازداشت نماینده ی آمبرلا. با توجه به حرف های او، این شخص مسئول اصلی خسارات جبران ناپذیر آمبرلا بود، اما آنها برای دستگیری او به کمک شوا نیاز داشتند. آنها به محض اینکه فرد مورد نظرشان را بیابند، هیچ کاری با او و یا دوستان غیرنظامی اش نخواهند داشت.
حتا اگر موفق به دستگیری این مرد نشدند نیز او یا همکارانش را به دست قانون نخواهند سپرد. پیشنهاد مردی که کت بر تن داشت منطقی به نظر می آمد. اما آیا او می توانست به افرادی که برای او چون خانواده بودند خیانت کند؟ گویا مرد متوجه دل نگرانی شوا شده بود، برای همین یک سوال ساده از او پرسید: آیا تو نمی خواهی که آمبرلا به خاطر آنچه انجام داده مجازات شود؟
شوا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد
"به همین دلیل ما تو را برای این کار انتخاب کرده ایم. اما اگر می خواهی در مبارزه با آمبرلا به ما کمک کنی باید قید آن به اصطلاح دوستانت را بزنی "
- و بعدش چی؟ چه چیزی به من میرسد؟
"به اطرافت نگاه کن! تو می دانی که این نیروهای غیرنظامی که تو با آنهایی برای رضای خدا کار نمی کنند. آنها از هیچ کاری برای سرنگون کردن دولت فروگذار نمی کنند، حتا کارهایی که تو می دانی نادرست اند. به ما کمک کن، و با این کار کمک بزرگی هم در حق مردم کشورت می کنی"
- و چه چیزی باعث شده شما فکر کنید یک دختر پانزده ساله می تواند کمک کند؟
"روزی فرا می رسد که تو می فهمی سن اهمیت خیلی کمی دارد. زندگی یک نفر، با سن اش تعریف نمی شود، بلکه با انتخاب هایش تعریف میشود. تو الان فرصت این را داری که با چیزی مبارزه کنی، چیزی که اهمیتش از خود تو بیشتر است. چیزی که تمام دنیا را تحت تاثیر قرار خواهد داد. آیا می توانی وقتی همه چیز در خطر است، به راحتی آن را رها کنی و بروی؟"
شوا هرگز این سخنان را فراموش نکرد
سه روز بعد تیم نیروهای ویژه به محلی که قرار بود معامله صورت بگیرد رسید. شوا در ساختمان را باز گذاشت و میکروفونی به خود متصل کرد برای اینکه تیم نیروهای ویژه که در حالت آماده باش بودند بتوانند تمام اتفاقاتی که در حال رخ دادن بود را بشنوند. عملیات با موفقیت انجام شد. هدف به سرعت دستگیروانتقال داده شد. او و گروه غیرنظامی که به کنسولگری آمریکا انتقال داده شده بودند، بعد از دو روز بدون هیچ اتهامی، طبق توافق، آزاد شدند. به خاطر توانایی های شوا، و یا شاید به خاطر حس ترحم بود که مردی که کت بر تن داشت به او پیشنهاد کرد که با او به آمریکا بیاید و زندگی جدیدی را آغاز کند. شوا که چیزی در آفریقا برای از دست دادن نداشت، تصمیم گرفت پیشنهاد او را بپذیرد
مدت زیادی از حضور شوا در آمریکا نگذشته بود که هوش بالا و مهارت رانندگی او، شهره شد. او، فراتر از همه ی انتظارات به سرعت پیشرفت می کرد و حتا در تنها شش ماه زبان انگلیسی را در سطح بالایی فراگرفت. در مدت دو سال که از ورودش به امریکا می گذشت او وارد دانشگاه شد. بعد از فارغ التحصیلی با نمرات درخشان، ولی قانونی او (همان مردی که کت بر تن داشت) به او پیشنهاد کرد به نیروهای تازه تاسیس BSAA بپیوندد تا همچون گذشته به دیگران کمک کند. امروز، سالهاست که آمبرلا از بین رفته است اما شوا هنوز نفرتی که به آنها و امثال آنها داشته را رها نکرده است
بعد از پایان دوره ی آموزش های اولیه و اساسی، او به واحدی به رهبری جاش استون ( Josh Stone) ملحق شد . او به همراه گروهش برای مدت هشت ماه در مورد تمام چیزهایی که برای عملیات های نجات نیاز داشت آموزش دیدند. بعد از پایان آموزش، او به عنوان مامور BSAA انتخاب شد و هم اکنون درگیر ماموریت هایی در سراسر جهان است.
او در ابتدا با شرکایش تماس گرفت و از آنها درخواست کرد که معامله را به تاخیر بیاندازند. سپس یه معدن رفت تا تمام اسناد و کالاهای مرتبط با معامله را بازیابی کند. در این زمان بود که ردفیلد و آلمر او را پیدا کردند. البته این کاملا آشکار بود که او یک نقشه ی جایگزین برای پیشامدهایی از این دست داشت. ایروینگ با کمک ماسکی که از قبل آماده کرده بود، فرار کرد و دو مامور تیم آلفا را در آنجا رها کرد تا با پاپوکاریمو (نوعی سلاح بیولوژیکی) که در اصل قرار بود در معامله مورد استفاده قرار گیرد مقابله کنند. به نظر می رسد ایروینگ این سلاح بیولوژیکی را نه به خاطر فرار از دست ماموران، که برای مختل کردن معامله منتشر کرد
به خاطر این حرکت ایروینگ بود که ثبات عقلی وی مورد تردید قرار گرفت. اینکه این رفتار غیرعقلانی او به خاطر مداخله ی ماموران بوده یا فشار روانی زیادی که بر او وارد شده منجر به چنین رفتاری شده مشخص نیست.
اوضاع ایروینگ از این هم بدتر شد. اندکی پس از فرار او از معدن، توسط تیم دلتا به رهبری کاپتان جاش استون در کاز پیدا شد.
بعد از اینکه ایروینگ به این نتیجه رسید دیگر هچ کاری نمی تواند انجام دهد، نقشه ای کشید که با ثروت فراوانش فرار کند اما خیلی زود توسط کسی که آمپول حاوی لاس پلاگاس را برایش فراهم کرده بود، به دام افتاد. این مجازات شک


واقعه ی عمارت قدیمی. تراژدی Raccoon City. جزیره ی Rockfort. تسهیلات تحقیقاتی Umbrella در قطب جنوب و تسهیلات پژوهشی Umbrella در قفقاز روسیه. ربوده شدن دختر رییس جمهور آمریکا...
مردی مستقیم و غیر مستقیم در تمامی این وقایع دست داشت: Albert Wesker.

انگیزه ی تمام آنچه را که Wesker انجام داد میتوان در وقایع اخیر آفریقا یافت.
Wesker تاکنون نمونه هایی از ارگانیسم های مختلف و ویروس هایی نظیر T-Virus و G-Virus و ویروس T-Veronica و Las Plagas را بدست آورده است. تمامی اینها توسط کمپانی های رقیب Umbrella ی سابق که بشدت خواهان بودند با قیمت گزافی خریداری شد. بنظر میرسید اکنون وی با وجود ثروت و قدرتی که بدست آورده است هرآنچه را که یک انسان خواهان آن است در اختیار دارد هرچند Wesker به این اهداف بسنده نکرد.

علتی نامفهوم برای ترس و پریشانی Wesker وجود داشت: Ozwell E. Spencer بنیانگذار Umbrella. در تمام مدت حضورش در Umbrella هرگز نتوانست به نیات واقعی Spencer پی ببرد. سرمایه گذاری عظیم و حمایت مالی وی از پروژه های تحقیقاتی B.O.W عجیب و در نوع خود بی سابقه بود.
تمام دلیلی که برای تولید سلاح های بیو-ارگانیک میتوانست وجود داشته باشد این بود که تولید این سلاح ها با ترکیب با سیستم دلیوری سلاح های معمولی با هزینه ای نسبتا ارزان امکان پذیر بود.پس سرمایه گذاری های افراطی Spencer در زمینه ی B.O.W کاملا غیرضروری بنظر میرسید. علت نیاز Spencer به B.O.W تا این حد چه بود؟ برای یافتن پاسخ این سوال بود که Wesker به سازمان اطلاعاتی Umbrella ملحق شد.
حتی پس از سقوط Umbrella شک و شبه ی Wesker از بین نرفت. اکنون برای یافتن پاسخ سوالاتش تنها راه ممکن پیدا کردن Spencer بود. مشکل این بود که قبل از منحل شدن Umbrella وی خود را از تمام عملیاتی که درگیر آن بود کنار کشیده و ناپدید شده بود. Wesker تمام وقت قدرت و امکانات خود را بکار گرفت و سرانجام مکانی را که Spencer در آن مخفی شده بود پیدا کرد.
در اولین شب پاییز Wesker به قصری قدیمی در اروپا جایی که Spencer در آن مخفی شده بود پاگذاشت. اینطور فکر میکرد که پیرمرد را با حضور خود شگفت زده خواهد کرد اما چشمان Spencer با دیدن او از شوق برقی زد: - تو برگشتی...
در این لحظه بود کهWesker ناگهان دریافت که هرآنچه در Umbrella بوقوع میپیوست و حتی رفتار و اعمال خود Wesker تحت کنترل و نفوذ این پیرمرد فرتوت بوده است.
با فهم این موضوع Wesker به سرچشمه ی اضطراب و پریشانی خود پی برد: در تمام این سالها Spencer با خواندن ذهن او اعمالش را کنترل میکرد.
پروژه ی تولید سلاح های بیو-ارگانیک تنها بهانه ای برای رسیدن او به هدف برترش بود: تکامل انسان از طریق ویروس.
پایان نسل انسان حاضر و تولد نژادی جدید. نژادی که دنیای آرمانی او را میساخت و او را خدای زمین میگماشت.
برای تحقق این رویا او به ۳ چیز احتیاج داشت:
۱- ویروس اولیه. بدون دسترسی به این قسمت کلیدی رویای او در حد یک تئوری باقی میماند و با بدست آوردن آن زمینه برای به اجرا درآمدن نقشه هایش مهیا میشد
۲- شرکت Umbrella و تولید سلاح های بیو-ارگانیک راهکاری عالی برای هدایت تحقیقات او بسوی ویروس اولیه بود و هرگونه سود بدست آمده از این تحقیقات او را برای رساندن به هدف حقیقی اش یاری میکرد.
۳- و سومین چیزی که Spencer نیاز داشت خود Wesker بود. Spencer میدانست که برای ساختن دنیای آرمانی خویش به نژادی جدید از انسانها احتیاج دارد اما این نسل جدید باید چگونه باشد؟
Spencer قصد داشت فرضیه ی "انتخاب طبیعی" را با استفاده از ویروس اولیه بکار برد. اما اگر نژادی که اینگونه انتخاب میشد علاقه ای به شرکت در طرح و اهداف او نداشته باشد نقشه های او به سرانجام دلخواه نخواهد رسید.
طرح Spencer سبب افزایش قدرت و هوش نسل جدید انسان میشد اما تاثیری در دانش. منطق و شخصیت فرد نداشت. اگر حتی يك نمونه ی ناکارآمد و نامطبوع در این نژاد جدید قرار میگرفت سدی برای رسیدن او به دنیای آرمانی اش بود. درنتیجه برای جلوگیری کامل از وقوع چنین پیش آمدی Spencer طرح جدیدی ریخت: طرح Wesker.
براساس این طرح صدها کودک از والدینی با هوش بالا از ملیت های مختلف انتخاب شدند. اگر دانش منطق و شخصیت هرکدام از این کودکان با دستکاری ژنتیکی قابل اصلاح نبود Spencer خودش ارزش های مورد نظرش را با روش خود به او تفهیم میکرد.
به تمام این کودکان نام خانوادگی Wesker داده شد. پس از ایجاد اصلاحات لازم به مناطق مختلفی در دنیا فرستاده شدند درحالیکه همچنان زیرنظر Umbrella قرار داشتند. این کودکان از تحت کنترل بودن خود کوچکترین اطلاعی نداشتند و بواسطه ی Umbrella در زمینه های لازم تحت بهترین آموزش ها قرار گرفتند.
پس از چندین سال یکی از آنها که توانایی های ویژه ای از خود نشان داده بود به مرکز تسهیلات آموزشی Umbrella در Raccoon City فرستاده شد. نام وي Albert بود.
تمام اعمال و رفتارهاي Albert مورد پسند Spencer بود. اگر ساير كودكان Wesker هم شبيه او ميشدند دغدغه هاي Spencer تنها به بهبود بخشيدن كيفيت ن‍ژاد جديد محدود ميشد.
پس از آن Spencer وارد مرحله ي دوم نقشه هاي خود شد:
تزريق نسخه ي آزمايشي ويروس به تمام نسخه هاي Wesker.
تزريق اين ويروس سبب غربالگري و جداسازي كودكان با استعداد بالاتر ميان نمونه هاي Wesker ميشد. بدن عده اي اين ويروس را براحتي پذيرفت و به عده اي ويروس بعنوان قسمتي از درمان داروييشان داده شد هرچند بدن عده اي ديگر آن را به اجبار پذيرفت.
در Albert Wesker تفاوتي ايجاد نشد. شريكش William Birkin نسخه ي آزمايشي ويروس را به او داد تا به خودش تزريق كند.
اما اين پروسه ي غربالگري كمي بيش از حد لازم انتخابي بود! اكثر كودكان Wesker در نتيجه ي اين پروسه از بين رفتند و تنها عده ي كمي زنده ماندند. Albert Wesker نيز زنده ماند اما براي مدتي ناپديد شد. Spencer واكنشي نسبت به اين موضوع نشان نداد. براي آگاهي Spencer از وضعيت هر Wesker دستگاهي در بدنشان تعبيه شده بود و اين علت همان احساس ناراحت كننده اي بود كه Albert در تمام طول زندگي اش داشت. تمام كودكان Wesker طوري برنامه ريزي شده بودند كه Spencer را جستجو كنند و همانطور كه انتظار داشت سرانجام Wesker او را يافت.
اما Spencer مرتكب يك اشتباه شده بود: دستگاه تعبيه شده در بدن Wesker تنها تا زماني كار ميكرد كه او از وجودش بيخبر ميماند. با فاش شدن اين راز Wesker ديگر مهارشدني نبود: اكنون تمام آنچه كه مقابلش بود پيرمرد فرتوت و در آستانه ي مرگي بيش نبود.
"خدا بودن ... اين حق منه."
با اين جملات Wesker از محدوده اي كه Spencer برايش تعيين كرده بود پافراتر گذاشت. حضور همزمان Chris Redfield و Jill Valentine در قصر قديمي Spencer تصادفي بيش نبود اما Wesker آن را بعنوان يك نشانه تلقي كرد:
"ضعيف همواره در برابر انتخاب مقاومت ميكند"
اكنون اين Wesker بود كه هدفي جديد براي ايجاد نژاد برتر داشت. او با انتشار خبر مرگ خود سرپوشي بر فعاليت هاي جديدش گذاشت. اكنون كه به اهداف خود در زمينه بدست آوردن ويروس و جايگاهي كه در Umbrella نياز داشت دست يافته بود تمام تلاش خود را براي به سرانجام رساندن طرح Uroboros و مستحكم كردن جايگاه خود بعنوان خداي نژاد برتر بكار ميبرد.



در این فایل خلاصه ای از سوابق عمومی مأمور سابق S.T.A.R.S. – جیل والنتاین – که از منابع متعددی گردآوری شده، لیست شده است. اطلاعات لیست شده نه کامل است و نه باید از آن به عنوان یک آنالیز روانشناسی این فرد استفاده شود.

چیزی که جیل در تأسیسات تحقیقاتی آرکلی یاد گرفت اثرعمیقی بر باقی زندگی او گذاشت. بعد از بازگشت آنها از امارت، کریس و جیل اقدام به مطلع ساختن مقامات، از فعالیت های آمبرلا کردند. با وجود تمام نیات نیک شان، حتی هیچ گونه حرکتی برای رسیدگی و تجسس رسمی شرکت، صورت نگرفت. آنها که از فقدان واکنش، خسته شده بودند وظیفه ی تجسس و تحقیق در آمبرلا را خود به عهده گرفتند. آنها قعالیت هاشان را بر روی پایگاه اصلی عملیات آمبرلا در اروپا، متمرکز کردند. به عنوان یک عضو S.T.A.R.S. که وظیفه ی حفاظت از شهر راکون را دارد، جیل تصمیم گرفت در آن زمان در شهر بماند و به تجسس در تأسیسات تحقیقاتی آمبرلا که در آنجا بود بپردازد، قبل از پیوستن به کریس، در اروپا.

این تصمیم او را به گرفتاری در حادثه ی شهر راکون سوق داد. در طی تحقیقات او، جوندگانی که در تأسیسات تحقیقاتی آرکلی به ویروس-T آلوده شده بودند، شروع به انتشار ویروس در شهر کردند. ویروس به سرعت پخش شد و اکثریت ساکنین را آلوده کرد. آمبرلا، شریک جرم پشت این حادثه، به سرعت عکس العمل نشان داد. آمبرلا "سرویس ضدعامل زیست-مضر آمبرلا" (U.B.C.S.) را فرستاد تا اوضاع را اداره کند، آنها همچنین زیست-سلاح Nemesis نوع-T را برای کشتن اعضای باقی مانده ی S.T.A.R.S. را که به عنوان تهدید برای خود می دانستند، فرستادند. جیل در تمام مدتی که به توسط Nemesis نوع- T دنبال می شد تلاش می کرد تا از شهر راکون فرار کند. در این مدت با یکی از اعضای تیم U.B.C.S. مواجه شد، کارلوس اولیورا (Carlos Olivera).

کارلوس ادعا کرد که تیمش در یک مأموریت نجات برای نجات دادن بازمانده های شهر راکون است. او که خود هیچ دلیلی برای شک کردن به هدف این مأموریت نداشت، به جیل پیشنهاد کمک برای فرار از شهر، داد. در سوی دیگر، جیل تردید های خود را داشت. با این حال شرایط به درجات بحرانی رسیده بود و جیل فرصت درنگ کردن نداشت. دولت ایالات متحده تصمیم داشت در عملیاتی به نام Operation : Bacillus Terminate با یک حمله ی موشکی ویژه به شهر، جلوی گسترش ویروس را بگیرد. هنگامی که جیل به توسط Nemesis نوع-T به ویروس-T آلوده شد از نجات پیدا کردن از شهر نا امید شد. از بخت خوب او، کارلوس برای کمک به او آنجا بود. کارلوس یک دارو برای درمان آلودگی ویروس-T بدست آورد و به جیل داد. بعد از بهبودی جیل، او با کارلوس همراه شد و آن دو توانستند با مفقیت از شهر راکون فرار کنند.

در سال 2003 بعد از عملیات T-A.L.O.S. ، جیل و کریس دو عضو از "یازده عضو اصلی" BSAA شدند، و به آنها در جنگ علیه اسلحه های زیستی (Bio Weapons) و بیو تروریسمم (Bio Terrorism) در سراسر جهان ملحق شدند. کریس و جیل در آسیا جلوی اسلحه های زیستی را گرفتند، آزمایشگاه های اسلحه های زیستی در آمریکای جنوبی را منهدم کردند، قاچاقچیان را در اروپا دستگیر کردند و دنیا را برای فرونشاندن اسلحه های زیستی نگهبانی کردند. در سراسر فعالیت هاشان، در حالی که به دخیل بودن دست آمبرلا مشکوک بودند، هیچ وقت مدرک قطعی ای برای اثبات این قضیه نداشتند.

هرچند که مشخص شد در حقیقت موسس آمبرلا، Ozwell E. Spencer در این قضایا دست داشته. آن دو درباره ی مکان احتمالی اسپنسر اطلاعاتی یافتند و به سرعت برای دستگیری او شتافتند، فقط به خاطر پیدا کردن فرمانده ی سابق و دشمن منفورشان، آلبرت وسکر. دیدن جسد خرد شده ی اسپنسر بر روی زمین باعث شد تا آن دو نقشه شان را به "دستگیر کردن وسکر" تغییر دهند. در یک مبارزه ی دو به یک، کریس و جیل باید برتری می یافتند، اما قدرت و توانایی وسکر خیلی فراتر از توانایی های هرانسانی بود. با وجود آن همه آموزش رزمی، جیل و کریس حریف وسکر نبودند. جایی که وسکر می خواست زندگی کریس را پایان بخشد، جیل، به تمام معنا فداکاری کرد. جیل با جهش به سمت وسکر، هم او و هم خود را از پنجره به بیرون و به سوی یک صخره پرتاب کرد. کریس در حالی که افتادن همکارش را نگاه می کرد قادر به انجام هیچ کاری نبود.


BSAA یک عملیات جستجوی تمام عیار ترتیب داد، اما هیچ وقت جسد او و نه هیچ اثری از او پیدا نشد. در 23 نوامبر سال 2006 ، مرگ جیل والنتاین رسماً اعلام و نامش به لیست اعضای BSAA که در راه انجام وظیفه جانشان را از دست داده بودند اضافه شد. اما داستان جیل اینجا تمام نشد. آن سقوط باعث مرگ جیل و وسکر نشد. با اینکه به سختی صدمه دیده و بیهوش شده بود، جیل توسط وسکر نجات پیدا کرد. بعد از آنکه وسکر، او را درمان کرد، او را در یک آزمایش قرار داد. این برای وسکر راهی برای انتقام گیری بود.

خوشبختانه شانس با جیل یار بود. دستگاهی که علائم حیاتی او را نمایش می داد، نابه هنجاری هایی در بدن او پیدا کرد. درون بدن جیل داشت اتفاقاتی می افتاد، و کنجکاوی وسکر برانگیخته شده بود. بررسی های بعدی نشان دادند که یک نوع جهش یافته ی ویروس-T هنوز درون بدن او بود. این باقی مانده ی آلودگی در شهر راکون بود. دارویی که او دریافت کرده بود قرار بود تمام اثرات ویروس را در بدن او از بین ببرد ولی برعکس، باعث شده بود تا ویروس به یک وضعیت خاموش و غیر فعال برود. دوران طولانی او در خواب برودتی به نحوی ویروس را مجدداً فعال کرده بود. مدت کمی بعد از فعال شدن، ویروس-T کاملاً از بدن او ناپدید شد، اما یک چیز دیگری به جای خود باقی گذاشت. وسکر فهمید بدن جیل حالا حاوی پادتن های قدرتمندی برای ویروس است.

تمام آن سالها، ویروس-T درون بدن او باعث ایجاد یک سیستم ایمنی شده بود که کمتر از معجزه نیست. این کشف می توانست به جاه طلبی های بعدی وسکر کمک کند. توسعه ی ویروس "اوروبوروس" (Uroboros)، نقطه ی مرکزی نقشه ی اوروبوروس، ثابت کرده بود که کاملاً مشکل است. ثابت شده بود ویروس اوروبوروس که از گلی نمونه گیری شده بود برای بدن انسان بیش از حد سمی بود. به جای رفتن به قدم بعدی در سیر تکاملی انسان، فقط مرگ به همراه داشت. وسکر استدلال کرد که با استفاده از پادتن های بدن جیل، می توان اثر سم ویروس را کمتر کرد. او جیل را به تنهایی زنده نگه داشت تا برای تحقیق خود پادتن تولید کند.

جیل که در مقابل اسلحه های زیستی ایستاده بود و زندگی خود را برای ریشه کن کردن شان فدا کرده بود، خود داشت بطور طعنه آمیزی در ایجاد وحشتناک ترین اسلحه زیستی استفاده می شد. بعد از کلی تحقیق و آزمایش، وسکر نهایتاً اوروبوروس را کامل کرد. مشارکت جیل در توسعه ی ویروس باعث آن شد تا او دیگر یک نمونه ی تست مناسب نباشد. پادتن های خالص با پایداری بالا در برابر ویروس به بدن او نفوذ کردند. وسکر تصمیم گرفت تا از او در جای دیگری استفاده ی مناسب کند. در طی تحقیق و بررسی در ویروس اولیه، یک ماده ی شیمیایی فرعی کشف شد. محققان آن را P30 نامیدند. هنگامی که به سوژه های تست داده می شد، نه تنها به آنها قدرت های فرابشری می داد، بلکه آنها را شدیداً مستعد کنترل شدن نشان می داد.

P30 افزایش دهنده ی کارایی نهایی بود. هدف های نقشه ی اوروبوروس بوجود آوردن نسل جدیدی از انسانها بود پس به کار گیری P30 در این نقشه بی اهمیت بود. به هر حال، در آن زمان می توانست به عنوان یک محصول و برای ذخیره ی سرمایه ی هرچه بیشتر، به فروش برود. تحقیقات در تولید سرباز نهایی که نمی توانست از دستورات سرپیچی کند بطور همزمان بر روی پلاگاس و P30 انجام می شد . متأسفانه دومی بازگشت سریعی داشت. اثر P30 مدت زمان خیلی کوتاهی بقا داشت. یک تزریق P30 متابولیزه و توسط بدن به سرعت دفع می شد، که نیاز به تزریق دارو به طور مکرر داشت. این به شدت قابلیت چنین محصولی به عنوان فزاینده ی کارایی بلند مدت را کاهش می داد. تنها جواب چنین برگشتی متصل کردن یک دستگاه به سوژه بود تا بطور مستمر دارو را تزریق کند.

در حالی که اثرات P30 مختصر بودند، اما هنوز یک داروی قدرتمند و موثر بود. اثرات مستمر مصرف دارو تست نشده بود، پس برای تحقیق در این زمینه یک دستگاه تزریق به جیل متصل شد. یک دستگاه بیرونی به سینه ی جیل متصل شد که بطور مستمر دارو را به بدن او تحویل می داد. قدرت اختیار او که دائماً ضبط می شد (گرفته می شد) باعث شد تا او خدمتکار اکسلا و وسکر شود تا آنکه کریس و شوا دستگاه تحویل دارو را نابود کردند.
[تصویر:  re-fan-logo.png]
بهترین انجمن در زمینه بازی Resident Evil
پاسخ

#3
خانواده ي Gionne بعلت موفقيت در كسب و كار صادرات و واردات در تمام اروپا مشهور و مورد احترام بودند. از مادربزرگ Excella كه از خانواده ي Travis - بنيانگذاران Tricell- بود اصالتي بينظير به او رسيد. زيبايي فوق العاده و خانواده ي اصيل و اشرافي اش سبب شد دربرابر اطرافيان خود بخصوص مردان مغرور باشد.
اما اين زيبايي يا پيش زمينه هاي خانوادگي اش نبود كه از او Excella ي امروزي را ساخت.
هوش فوق العاده و اشتياقش به جانشيني در شغل پدر سبب شد مدرسه را بسرعت به پايان برساند و در سن كم وارد دانشگاه شود. در دانشگاه در زمينه ي مهندسي ژنتيك تخصص گرفت و طولي نكشيد كه استعدادش مورد توجه خانواده ي مادربزرگش واقع شد.
توسط خانواده ي مادربزرگش و با توجه به قابليت هايي كه داشت توانست در 18 سالگي وارد بخش داروسازي Tricellشود.
هرچند او را عضو افتخاريTricell بشمار مي آمد اما اصالتا يك Gionne بود با رگه اي از خانواده ي Travis.
با وجود فراواني تيم هاي تحقيقاتي در Tricell تنها به او يكي داده شد و Excella اين موضوع را حقارتي براي خود شمرد.
در زماني كه از اين توهين آشكار خشمگين و آزرده بود Albert Wesker به او نزديك شد.
شخصيت و هوش Excella او را جذب كرده بود. او Excella را در جريان T-Virus و ديگر تحقيقات قرار داد و اكنون Excella به ابزار لازم براي دستيابي به موفقيت شغلي و آنچه آرزويش را داشت مسلح بود. از اطلاعات و تكنولوژي اي كه Wesker در اختيارش گذاشته بود براي توسعه و پيشرفت بخش سلاح هاي بيوارگانيك در Tricell استفاده كرد.
در كمال خوش شانسي Tricell، شركت Umbrella كه پيش از آن بازار سلاح هاي بيوارگانيك زير سلطه ي قدرتمند او بود ورشكست شد و زمينه كاملا براي موفقيت Tricell فراهم گشت.
تلاش هايExcella سبب توسعه ي Tricell و سهم آن در بازار شد. در پي موفقيتش جايگاهش در Tricell ارتقا يافت و او كه از مدتها پيش اهداف خود را كه در آينده ي بخش داروسازي بسيار تاثيرگذار بود مشخص كرده بود ، آن ها را به مرحله ي اجرا گذاشت:
در حقيقت آنچه را كه Weskerخواسته بود اجرا كرد.
Excella بعنوان مديرعامل بخشTricell در آفريقا گماشته شد. چاپلوسي و متملق بودنش سريعا سبب مستحكم شدن پايه هاي قدرت او شد.
عقيده بر آن است كه Wesker كسي بود كه به Excella پيشنهاد كرد كه وارد بخشTricell در آفريقا شود. او از علاقه ي عاشقانه يExcella نسبت به خود جهت استفاده از وي و بخشTricell در آفريقا براي پياده كردن طرح Uroboros خود سود جست.
اولين دستوري كه به Excella در مقام مديريت بخش Tricell در آفريقا داده شد بازسازي كارخانه ي تحقيقاتي Umbrella در آفريقا بود. از آنجا كه تحقيقات اين كارخانه در زمينه ي "ويروس اوليه" بود استفاده از آن در زمينه تكميل طرح Uroboros كاملا حياتي بود.
با بازسازي كارخانه، Ricardo Irving بمنظور فروش سلاح هاي بيوارگانيك جهت تامين بودجه ي لازم براي ادامه ي تحقيقات در زمينه ي "ويروس اوليه" استخدام شد.
همچنان كه طرح Uroboros به مراحل تكميل نهايي خود نزديك ميشد Excella نيز خود را بعنوان ملكه ي دنياي جديد با اهداف مورد نظرش تصور ميكرد. اما بدبختانه روياهاي وي با تزريق ويروس Uroboros توسط مردي كه او را شاه خود تصور ميكرد از هم پاشيد.


تریسل متشکل از سازمان حمل و نقل ، توسعه منابع طبیعی ، و تقسیمات دارویی است. تاریخچه ی تریسل به عصر اکتشافات بشر برمیگرده. شرکت تریسل متعلق به یک تاجر ثروتمند اروپا به نام " توماس تراویس " بود. سود این شرکت بسیار گسترده تر از تجارت پرسود مشرق زمین بود. تراویس بازرگان در قرن 19 به عنوان یک ریسک تجاری سودآور شناخته شده بود. "هنری تراویس" ، جوانترین فرزند "توماس" ، بسیاری از ثروت خود را به اکتشاف در آفریقا سرمایه گذاری کرد.
در طول این دوره سوء استفاده از کاشفانی مانند دیوید لیوینگستون موضوع داغ روزنامه ها شده بود."هنری" هم به همین منظور به همراه یک تیم 5 نفره برای اکتشافات خود به آفریقا رفت. ثروت عظیم خانواده ی تراویس به اون اجازه میداد که مرتبا به آفریقا سفر کنه و تحقیقات خودشو در اونجا کامل کنه. پس از پنجمین و آخرین سفر "هنری تراویس" به خونه برمیگرده در حالی که 34 سال از اولین سفر میگذشته.
هنری بعد از سفر خودش 72 جلد کتاب با عنوان "نظرسنجی از تاریخ طبیعی" منتشر کرد و گفت : "این کتاب همه چیز رو تحت پوشش خودش قرار میده از جمله : حیوانات ، گیاهان، حشرات ، مواد معدنی، و تایپوگرافی ساکنان بومی و فرهنگ ، تاریخ و سنت مرد آفریقا. این کتابها همچینی شامل سوابق گسترده با شرح کامل اقوام مختلف ، در سراسر این قاره بودند. این مجموعه یک دانشنامه ی واقعی و کامل از قاره ی آفریقا بودند. تامس برادر بزرگتر هنری ، در اومن زمان به شایعاتی دامن میزد که میگفتند : آثار هنری چیزی بیشتر از یک داستان نویسی نیست. تصور میشه که اون برای این به شایعات دامن میزد ، چون میدونست فقط از طریق شرکت تراویس میشه اطلاعات کتاب رو بهره برداری کرد.
اطلاعات جالب از توپوگرافی در جلد 17 تا 24 موجود بود. در پایان قرن 19 شرکت بازرگانی تراویس بهره برداری از منابع طبیعی آفریقا رو آغاز کرده بود. در سراسر قاره ، معادن فلزات گرانبها کشف شد ، و شرکت در حال توسئه ی نفت و گاز طبیعی بود. در همین حال سود شرکت همچنان رو به اوج گرفتن بود. در آغاز اواسط قرن 20 ، شرکت تراویس به طور فعال شروع به جمع آوری نمونه هایی از گیاهان ، جانوران و حشرات بود. آثار هنری در جمع آوری این نمونه ها بسیار موثر بود.
نمونه های جمع آوری شده در تحقیقات دارویی مورد استفاده قرار گرفت ، و بعد از آن این پژوهش با موفقیت تجاری روبرو شد و شرکت داروسازی تراویس تاسیس شد. شرکت بازرگانی تراویس هم پایه ای برای بخش حمل و نقل شد. تمامی این موفقیت ها از اطلاعات موجود در کتابهای هنری متولد شد. نمونه های بدست آمده از جانوران آفریقایی برای ایجاد بخش مستقل و دارویی مورد استفاده قرار گرفت. به سال 1960 این سه بخش از تراویس تاسیس شده بودند ، به همین منظور اسم اون رو به تریسل تقییر دادند.
با این حال خانواده ی تراویس تنها کسانی نبودند که از دانش محرمانه ی هنری مطلع بودند. بنیانگذاران آمبرلا ، اوزول اسپنسر ، توانست اون اطلاعات سود مند رو ضبط کنه. ناگفته نماند که اعمل خاص اندیپایا هم مورد توجه اسپنسر بود. فرضیه ی اسپنسر این بود که گل به کار رفته در مراسم مذهبی این قبیله بسیار با اهمیته ، و این در نهایت به کشف این نمونه ویروس منجر شد.


Recardo Irving

با توجه به اسناد رسمی ، ریکاردو ایروینگ مباشر از پالایشگاه نفت متعلق به بخش منابع تریکل است. اون بسیار خام و متکبر و پول پرسته که به احتمال زیاد همین ویژگی باعث شده که به قسمت فروش سلاح های بیولوژیکی در بازار سیاه وارد بشه. اون پول زیادی از این معاملات توی آفریقا بدست میاره و روی اونها سرمایه گذاری میکنه. با توجه به اینکه اون خیلی محتاطه ، احتمالا افراد خیلی کمی میدونن که اون چقدر توی فروش سلاح های بیولوژیکی دست داره.

ایرونگ فعالیت میکرد و به تریکل گزارش میداد. با این حال به دقت از اون محافظت میکردند و سعی میکردند که فعالیتش مخفی بمونه. این پنهان کاری یک گمراهی رو بوجود آورد و اونم این بود که اون نه تنها با شرکت تریکل کار نمیکنه بلکه از حامیان مالی BSAA قرار بگیره. تریکل شامل حمل و نقل ، توسعه ی منابع طبیعی ، و داروسازی است. هر بخش در یک مرکز اجرا میشه و به این ترتیب همه ی اشخاص میتونن جدا از هم کار کنن اما تحت نظر یکی از نیروهای اصلی تریکل.


هنگامی که BSAA از آخرین معامله ی ایروینگ مطلع شد ، فهمید که این معامله ی غیر قانونی بدون پشتیبانی از تریکل هست. ماموریت BSAA مبارزه با سلاح های بیولوژیکی نیست بلکه جلوگیری از معامله های غیر قانونیه. ایروینگ از ماموریت BSAA مطلع شد و مکان خودش رو به معدن کاز در خارج از محدوده ی کیجوجو برد . وقتی که تیم وارد محل قرار شد فهمیدند که به دام افتادند و بلافاصله نسخه ی جدید لاس پگاس در شهر پخش شد و اکثر اونها به ماجینی مبتلا شدند.

قبل از معامله ی ایروینگ تیم آلفا که توسط نیروهای دیگه پشتیبانی میشد از راه رسید ( کریس ردفیلد و شوا آلامور) . به نظر میرسه که ویروسی به نام آروباروس هم به محض ورود تیم آلفا منتشر شده . ایروینگ بفکر میکرد تیم آلفا درگیر آروباروس هست و شکست میخوره و هارد دیسک اطلاعات نابود میشه. اون هارد دیسک اطلاعات مربوط به معدن ، محل معادلات ایروینگ بود. وقتی ایروینگ میفهمه نقشه با شکست مواجه شده مجبور شد کارهای زیر رو انجام بده :

او در ابتدا با شرکایش تماس گرفت و از آنها درخواست کرد که معامله را به تاخیر بیاندازند. سپس یه معدن رفت تا تمام اسناد و کالاهای مرتبط با معامله را بازیابی کند. در این زمان بود که ردفیلد و آلمر او را پیدا کردند. البته این کاملا آشکار بود که او یک نقشه ی جایگزین برای پیشامدهایی از این دست داشت. ایروینگ با کمک ماسکی که از قبل آماده کرده بود، فرار کرد و دو مامور تیم آلفا را در آنجا رها کرد تا با پاپوکاریمو (نوعی سلاح بیولوژیکی) که در اصل قرار بود در معامله مورد استفاده قرار گیرد مقابله کنند. به نظر می رسد ایروینگ این سلاح بیولوژیکی را نه به خاطر فرار از دست ماموران، که برای مختل کردن معامله منتشر کرد

به خاطر این حرکت ایروینگ بود که ثبات عقلی وی مورد تردید قرار گرفت. اینکه این رفتار غیرعقلانی او به خاطر مداخله ی ماموران بوده یا فشار روانی زیادی که بر او وارد شده منجر به چنین رفتاری شده مشخص نیست.

اوضاع ایروینگ از این هم بدتر شد. اندکی پس از فرار او از معدن، توسط تیم دلتا به رهبری کاپتان جاش استون در کاز پیدا شد.

بعد از اینکه ایروینگ به این نتیجه رسید دیگر هچ کاری نمی تواند انجام دهد، نقشه ای کشید که با ثروت فراوانش فرار کند اما خیلی زود توسط کسی که آمپول حاوی لاس پلاگاس را برایش فراهم کرده بود، به دام افتاد. این مجازات شکست او بود. او باید آمپول را به خودش تزریق می کرد تا بتواند با ماموران مقابله کند. این آمپول حاوی نوعی لاس پلاگاس بود که به کنترل پگاس معروف بود . موارد استفاده کنترل پگاس توسط لئون اس. کندی در اروپا بررسی و ثبت شده است. کنترل پگاس بر خلاف فرم رایج خود، فرایند ذهنی و منطقی مغز میزبان را به عهده می گیرد. و دیگر آنکه، دگرگونی شدیدی در میزبان به وجود می آورد. میزبانان کنترل پگاس باید خودشان را تسلیم کنند که دیگر هرگر نمی توانند مثل یک انسان عادی زندگی کنند

به عنوان آخرین تلاش، ایروینگ پالایشگاه نفت را منفجر کرد اما در کمال بدشانسی، در آن زمان پالایشگاه خشک بود و در نتیجه محدوده ی کمی مورد آسیب انفجار قرار گرفت. ایروینگ امیدوار بود که با نابود کردن تمام شاهدان گناهانش و کشتن ردفیلد و آلمر، دیگر لازم نباشد کنترل پگاس استفاده کند، اما با این اتفاقات او دیگر هیچ انتخابی نداشت، مگر تزریق کردن به خودش. او یک دگرگونی سریع و وسیع را تحمل کرد. اما حتا قدرتی که از این دگرگونی به دست آورده بود به دردش نخورد و او در پایان، خود را در دستان دو مامور دید.


U-8
U-8 (از سلاح هاي B.O.W) در پروژه ای در زمینه توسعه سلاحهای بیلوژیکی که شامل Las Plagas نیز میشد متولد شد.
این موجود از ترکیب DNA ارگانیسم های مختلف بخصوص ارگانیسم های سخت پوست بوجود آمده است. نتیجه ی این دگرگونی بخصوص در رنگ تیره این موجود منعکس شده است. پوششcarapace وي قوام بینظیری داشته و در آزمایشات دربرابر شلیک مستقیم RPG مقاومت خوبي از خود نشان داده است.
این جانور غول پیکر ویژگی های خاص دیگری نیز در طراحی خود دارد.
طول U-8 ده ها متر بوده و پاهای چنگک مانندش که در مبارزات با فاصله ی نزدیک مفید واقع میشوند ۳ متر طول دارند. حملات این چنگک ها سریع نبوده اما قدرت کافی برای شکافتن زره یک تانک را دارند.
B.O.W های پرنده در قسمتی از شکم U-8 که مخصوص پرورش و بلوغ تخم هاست قرار دارند. این B.O.W های پرنده لارو U-8 نبوده و از نظر ساختاري با U-8 کاملا متفاوتند.
در سه ماه اخیر U-8 در مبارزات تک به تک قدرتمند ظاهر شده است اما در مبارزات با بیش از یک حریف بدن بزرگش مانعی در موفقیتش در مبارزه محسوب میشود.
بزرگی قابل ملاحظه این موجود همچنین وی را در حملات در دامنه ی وسیع آسیب پذیر میسازد که برای جبران این نقطه ضعف U-8 از B.O.W های پرنده ی خود به همان شیوه ای استفاده میکند که aircraft ها از جت های جنگنده ای که با خود حمل میکنند استفاده میکنند.
برخی U-8 را ماشین جنگنده ای بی عیب و نقص تصور میکنند ولی در واقع این ماشین نیز نقایص خود را دارد.
اندازه ي بزرگ U-8 بعلت نیاز به مصرف حجم زیادی از مواد برای حفظ عملکردش به صرفه نیست و همین موضوع سبب میشود که U-8 در ماموریت های طولانی مدت قابل استفاده نباشد.
براساس اطلاعات Tricell موثرترین کاربرد U-8 در ایجاد امنیت منطقه یا در حملات با زمان محدود میباشد.
(قبل از استفاده از U-8 در حملات تهاجمی باید به موضوع حمل و نقل آن به محل مورد نظر توجه شود.)
U-8 به گونه ای طراحی شده که سریعا رشد کرده به حداکثر اندازه ی بزرگ خود میرسد که این رشد سریع سبب ایجاد ضعف در پوششcarapace آن میشود. این ضعف محدود به قسمت خاصی از این پوسته است اما ضربه ی مستقیم به همین قسمت سبب وارد آمدن آسیب شدیدی به U-8 میشود.
با وجود این نقایص، عملکرد U-8، حملات موثر و کنترل آسان آن, وی را در بازار سلاح های بیلوٰژیکی محبوب کرده است.
مدارک نشان میدهند که Ricardo Irving گروه عظیمی از U-8 های اولیه (original U-8) و ورژن ارتقا یافته ی آن را (U-8 Prime که دارای پوشش carapace چندلایه برای ایجاد یک ایمنی فوق العاده و پوسته ای است که مناطق بی دفاع نسخه قبلی را پوشش میدهد‌) فروخته است.
طرح هایی برای تولید U-8 سبکتر و سریعتر که بتواند در مدت زمان طولانی تری دوام بیاورد وجود داشته است هرچند که این تغییرات منجر به کاهش قدرت دفاعی آن میشده است. بنظر میرسد در حال حاضر این طرح ها منسوخ شده و استفاده ای ندارند.
Chris Redfield و Sheva Alomar به نقاط ضعف پوشش carapace مدل U-8 ی که با آن مواجه شده بودند اشاره کرده اند که با این توصیف بنظر میرسد U-8 موردنظر از نوع original بوده است.
لازم به ذکر است که حرف U در U-8 برگرفته از Uroboros نیست و به Ultimate (نهایی)‌ دلالت دارد.


قبیله ی اندیپایا

قبیله ی اندیپایا در ساختمان های چوبی منحصر بفردی در تالاب ها ساکن اند. تکنیک های معماری پیشرفته ی آنها در سراسر دنیا به منظور بازسازی و نگهداری از خرابه های باستانی آسیب دیده به کار گرفته می شوند.

مردم دنیا اندیپایا را عموماً به خاطر همین ویژگی اش می شناسند.

اما اندیپایاها رازی دارند که مایل نیستند باقی دنیا را در آن سهیم کنند: این که خرابه های باستانی سلطنت اندیپایا در زیر زمین هاشان قرار دارد.
در زمان های باستان، سرزمین های مجاور تحت کنترل سلطنت مطلق اندیپایا بودند و شهر آن خرابه ها تخت آن پادشاه بوده است.
باید توجه ویژه ای به چگونگی برگزیده شدن پادشاه داشت.

هنگامی که اندیپایا سلطنت مطلقه داشتند، پادشاه بصورت وراثتی تعیین نمی شد، بلکه با توانایی ها و خصوصیاتی که در طی یک مراسم بخصوص مشخص می شدند، برگزیده می شد. در این مراسم یک گیاه خاصی که در "باغ خورشید" و در درونی ترین منطقه ی شهر پادشاهی وجود داشت، به کار گرفته می شد.

آن گیاه به پلکانی به خورشید قلمداد می شد.

پلکانی به خورشید یک گیاه بشدت سمی بود، و اثرات آن در صورت مصرف، مرگبار بود. با این حال اشخاصی دارای مقاومت طبیعی در برابر سم آن بودند.
مردم اندیپایا عقیده داشتند، کسی که بتواند بر سم گیاه غلبه کند، برای پادشاه شدن مقدر شده است.
ردپاهای این مراسم هنوز هر ساله توسط اندیپایاها برای تداوم آرامش روح نیاکانشان، برگزار می شود.
حتی با وجود مقاومت طبیعی، پیدا کردن شخصی که بتواند از خوردن آن سم قوی نجات پیدا کند امری نادر بود. مردم اندیپایا می گویند یک چنین شخصی به عنوان پادشاه به مدت صدها سال بر مردم حکومت داشته است. اما نمی توان در حال حاظر ثابت کرد که این افسانه واقعیت دارد یا نه.

آنچه مشخص است این است که این حکومت آباد، رو به زوال گزاشته و عاقبت مردم اندیپایا آن را رها کرده اند.

مشخص نیست که چه عاملی باعث شد تا اندیپایاها شهر خود را برای تالاب ها ترک کنند. هرگونه اطلاعاتی در این مورد از شایعات و روایات برخاسته اند که بدیهی است اعتبار این اطلاعات را زیر سوال می برند.

با این حال آنچه مشخص است این است که بعد از ترک کردن شهر، اندیپایا ها به آن مثل یک سرزمین مقدس نگاه می کردند و قسم خوردند تا وجودش را از دید بیگانگان پنهان کنند.
تمام مردان اندیپایا بین سالهای سیزده تا بیست و پنج سالگی ملزم به گزراندن دو سال در شهر هستند تا از آن حفاظت کنند.
به خاطر تلاش مستمر آنهاست که وجود این شهر بزرگ از دید دنیای بیگانه پنهان نگاه داشته شده است.
با این حال می توان به یک نمونه از کشف بیگانگان از راز آنها اشاره کرد. در سال 1960 یک شرکت برای یافتن گیاهی که در مراسم آنها استفاده می شد به شهر مقدس آنها وارد شد تا با اعمال زور آن را تصاحب کند.
قبیله ی اندیپایا به شدت در برابر این تجاوز به سرزمینشان مقاومت کردند. در زمان های صلح و آشتی، قبیله ی اندیپایا شهرت خاصی برای خود ساخته اند، اما وقتی نیاز به جنگ شدت می یابد آنها به جنگجوهای نیرومندی تبدیل می شوند.

دلاوری جسمانی آنها در نبرد، بزرگترین اسلحه ی آنها بود و از آن در جنگ ها با شجاعت استفاده می کردند. اما این قدرت در برابر پیشرفت تکنولوژی دشمنانشان در هم شکست.

(در طی این زمان بسیاری از جوانان اندیپایا برای مبارزه با متجاوزان از گیاه مصرف کردند.)

در پایان، قبیله ی اندیپایا مجبور به تسلیم کردن و سپردن منطقه ی "باغ خورشید" شدند و حتی فراتر از آن، به نظارت شرکت ها بر روی آن منطقه تن دادند.
اما قبیله ی اندیپایا هنوز امیدشان را به روز بازپس گرفتن سرزمین مقدسشان و بازگرداندن آن به افتخار و شکوه سابقش، از دست نداده اند.
[تصویر:  re-fan-logo.png]
بهترین انجمن در زمینه بازی Resident Evil
پاسخ



پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان