سلام مهمان عزیز، اگر این پیغام را مشاهده نموده ای به معنی آن است که شما هنوز ثبت نام نکردی. برای ثبت نام اینجا کلیک کن و از تمام امکانات انجمن ما استفاده کن و لذت ببر.
اگر قبلا ثبت نام کرده اید، وارد شوید.


 

ثبت نام


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
معرفی آشفوردها

#1
Alexander Ashford

الکساندر آشفورد یک اشراف زاده اروپایی که پدرش یکی از بنیان گذاران شرکت عظیم آمبرلا بود. سن بلوغ او برابر با سال هایی بود که شرکت آمبرلا رو به پیشرفت بود و بنابراین او شاهد موفقیت های عظیم پدرش و ورود خانواده آشفورد ها به دورانی طلایی بود.
او بعد از اینکه از دانشگاهی معتبر در زمینه ژنتیک فارغ التحصیل شد در سال 1968 توسط شرکت آمبرلا برگزیده شد. همزمان با کشف ویروسی جدید ، الکساندر مشتاق شد تا به آمبرلا بپیوندد. بنیانگذاران شرکت های دیگر یعنی: James Marcus and Ozwell E. Spencer  تحقیقات مستقل خودشان را در زمینه مدیریت امکانات پرورشی و آزمایشگاه های Arklay شروع کردند. ادوارد آشفورد از او درخواست کمک کرد و خواست که او را در پروژه ی مخفیانه خود که بر روی ویروس Progenitor (پیشرو) بود یاری کند.



اما این پروژه ای بس سخت و دشوار بود. متأسفانه در یکی از آزمایش ها ادوارد که در معرض ویروس قرار گرفت جان خود را از دست داد و این ضربه بزرگی به الکساندر جوان وارد کرد و مسبب سرزنش او توسط آشفوردها شد.
Ozwell E. Spencer او را از آن محیط دور کرد. اما اکساندر افسرده شده بود و کم کم داشت باور میکرد که مایه ننگ خانواده آشفوردها است. او میدانست که با قدرتی که این ویروس دارد Ozwell E. Spencer میتواند که کنترل کل شرکت آمبرلا را به دست بگیرد و این چیزی نبود که پدر الکساندر میخواست.

با این حال او تصمیم گرفت بر روی پروژه ای مخفی کار کند و در آن جد بزرگ خود ورونیکا را دوباره زنده کند چون معتقد بود که هوش افسانه ای او (ورونیکا) یک بار دیگر خانواده آشفورها به دوران عظمت خود برمیگرداند. در عین حال او برای اینکه خودش را از چشم های کنجکاو Spencer دور نگه دارد وانمود کرد که توجهش بر روی مارکوس و بررسی تسهیلات پرورشی است.! به محض اینکه از بابت اسپنسر مطمئن شد شروع به ساختن یک مرکز تحقیقاتی بزرگ در مایملک های خانواده آشفورد واقع در قطب جنوب کرد.
در نوامبر سال 1969 مرکز تحقیقاتی کاملا آماده بود و او میتوانست در خلوت و آسایش کامل تحقیقات خود را انجام دهد. این مرکز به ورونیکا کدگذاری شد.
در سال بعد او اولین موفقیت خود را کسب کرد و توانست عامل ژنتیکی را که هوش بشر را کنترل میکند شناسایی کند. او سپس بافت هایی از جسد مومیایی شده ورونیکا را جدا و عناصر اصلی آن را بازسازی کرد. آن را در داخل یک تخمک گذاشت. او سپس اسپرم های خود را به تخمک وارد کرد و نهایتا منتظر نتیجه شد.

9 ماه بعد چیزی به وجود آمد که او اصلا انتظار آن را نداشت. دو قلوهایی دختر و پسر . پسر از هوشی بیش از هوش طبیعی یک انسان برخوردار بود اما نه به آن اندازه که بتوان او را نابغه نام گذارد . دختر هم کلون تقریبا کاملی از جد خود ورونیکا بود. پسر آلفرد و دختر الکسیا نام گذاری شدند. الکساندر معتقد بود که الکسیا دوباره میتواند نام خانواده آشفورد ها را زنده کند اشتباهات او را جبران خواهد کرد.
10 سال بعد الکسیا به عنوان محقق ارشد مرکز تحقیقاتی واقع در قطب جنوب انتخاب شد و الکساندر قادر بود که پشتیبانی جهت ادامه پژوهش هایش بیابد و هم چنین شاهد این باشد که دخترش کار او را بر روی ویروس T ادامه میدهد درست همانطوری که او بر روی نمونه ای کامل از سویه ی جدید ویروس کار میکرد !!!!

بعد از چند ماه بینایی الکسیا به وسیله ویروس T-veronica شکل گرفت. قدرت ویروس T-veronica از ویروس T هم زیادتر بود.
همانطور که الکساندر چیزهای بیشتری درباره آن می آموخت کم کم از دختر خود میترسید زیرا میدانست که او با استفاده از قدرت شگفت انگیز ویروس T-veronica قادر است که دنیا را تغییر دهد. بنابراین او به سرعت شروع به کار بر روی نوعی خاصی از سلاح کرد که سلول های T-veronica را از بین ببرد. نتیجه نهایی ایجاد یک Liner launcher بود که در پایگاه جنوب مستقر شده بود. و در یک پیام ویدئویی ساختار و دستورالعمل آن را توضیح داد.

در سال 1983 آلفرد برادر الکسیا از یک اتاق مخفی که منتهی به مرکز تجهیزات آزمایشگاه بود بیرون آمد. در این جا بود که به او راز کد را آموخته بودند : پروژه ورونیکا و شرایط و وضعیت مربوط به او خواهرش . دو قلوها که خشمگین شده بودند به او (الکساندر) ویروس T-veronica را تزریق کردند اما بدن او در مقابل این ویروس نمی توانست مقاومت کند و او به یک هیولای وحشتناک تبدیل شد. اما دوقلوها برای اینکه او را بیشتر عذاب دهند او را زنده نگه داشتند و در زیرزمینی واقع در ترمینال به زنجیر کشیدند . او 15 سال در آنجا اسیر بود تا اینکه در سال 1998 او آزاد شد.
او به کلر ردفیلد و استیو بورنساید حمله کرد. کلر با کمک تیر اسلحه rifle که به قلب او شلیک کرد موفق شد او را بکشد.






Veronica Ashford

به جرأت میتوان گفت که سلسله عظیم و نجیب آشفودرها با تولد ورونیکا آشفورد که زنی بس زیبا و با تحصیلات عالیه بود ایجاد شد. عمده شهرت وی به دلیل زیبایی خیره کننده و هوش سرشار او بود. ورونیکا در همان سنین آغاز جوانی خیلی زود استعداد ویژه خود را در خیلی از کارها نشان داد.. او به خوبی با علومی از قبیل ریاضی، زیست شناسی و زبان شناسی آشنایی داشت. وقتی که او 10 سال داشت فارغ التحصیل شد و به 10 زبان مسلط بود.. چهره زیبا و شیوه سخن گفتن فریبنده او باعث میشد هرکسی که با او صحبت میکرد شدیدا تحصت تأثیر قرار گیرد گویی افسون شده است. و این باعث شده بود که خدمتکاران با ایمانش نیز مغلوب او شده و ورونیکا بر ( روح ) آن ها مسلط شود.

[تصویر:  1657376637.gif]

ساقی ( خدمتکار ) خانواده به ورونیکا یک فنجان طلایی هدیه داد. از آن به بعد این سنت در تمامی نسل های خانوادگی بعدی آشفوردها جاری شد.
پس از مرگش جسد وی مومیایی شد و در مقبره خانوادگی اصلی آشفوردها در اروپا به خاک سپرده شد. ورونیکا هم چنان تا به امروز توسط اولاد خود  پرستش میشود.
محتوای ژنتیکی او کلید اصلی پروژه کد ورونیکا بود






Alexia Ashford

الکسیا آشفورد که در واقع بخشی از پروژه کد ورونیکا است فرزند آلفرد آشفورد و نوه ادوارد آشفورد افسانه ای بود. مدت کوتاهی پس از مرگ ادوارد در اواخر شصت سالگی اش درحالی که فقط مدت کوتاهی از تأسیس شرکت آمبرلا گذشته بود الکساندر به خاطر قصورش در مرگ ادوارد دچار نوعی افسردگی شد. Spencer و Marcus اعتقاد داشتند که او برای پیشرفت شرکت کاری انجام نداده و مفید نبوده است. دیگر اعضای خانواده آشفورد ها نیز همواره او را سرزنش میکردند. الکساندر تصمیم گرفت تا یکبار دیگر شکوه و عظمت را به خانواده آشفورد ها برگرداند و کنترل شرکت آمبرلا را از چنگ Spencer نجات دهد.

[تصویر:  1657364140.gif][تصویر:  1657321733.gif]
 
نتیجه افکار او پروژه کد ورونیکا بود که در این پروژه سعی کرده بود تا جد خود Veronica را دوباره زنده کند. او یک نمونه از DNA جسد مومیایی شده ورونیکا را به یک تخمک لقاح نیافته تزریق کرد و این تخمک را جهت به دست آوردن هوش بیشتر دستکاری کرد سپس او تخمک را با اسپرم های خود لقاح داد و نهایتا در سال 1971 الکسیا و برادرش متولد شدند.
با این حال رفتار او (الکساندر) با اکسیا و برادرش اصلا یکسان نبود. او همیشه با محبت بیشتری با الکسیا رفتار میکرد هرچند که الکسیا او را از یک رئیس به یک برده تبدیل میکرد. الکسیا درست همانند جد خود ورونیکا زمانی که فقط 10 سال داشت از یک دانشگاه معتبر فارغ التحصیل شد. او در سازمان تحقیقاتی واقع در قطب جنوب منسب محقق ارشد را به دست آورد و همین خود اثباتی بر موفق بودن پروژه کد ورونیکا بود.

او که همزمان تحقیقات را بر روی T-virus و هم چنین سویه جدیدی به نام T-veronica اداره میکرد باعث شگفتی دیگر دانشمندان شده بود. T-veronica درواقع تلفیقی بود از محتویات اصلی ویروس Progenitor (پیشرو) و ویروس های قدیمی باقی مانده در مورچه ملکه.
پدرش که از او وحشت کرده بود متوجه شد که ویروس ورونیکا در حال شکل گرفتن است. بعد از اینکه او مدرکی مبنی براینکه الکسیا از بدن خود جهت انجام آزمایشاتی استفاده میکند، کشف کرد به طور مخفیانه یک اسلحه مخصوص را اختراع و نصب کرد که liner launcher نام داشت که برای زمانی که ویروس T-veronica  آزاد شد طراحی شده بود.
درحالی که تحقیقات الکسیا به نقطه حیاتی نزدیک میشد برادرش آلفرد توانست که از اتاق مخفی به ساختمان تحقیقاتی قطب جنوب دسترسی پیدا کند و در اینجا او بود که به حقایقی راجع به تولد خود و خواهرش پی برد. الکسیا به جهت انتقام گرفتن دیگر کنترل خود را از دست داده بود. او که ذاتا موجودی شرور بود از پدر خود برای انجام آزمایش استفاده کرد و بنابراین به پدر خود الکساندر Virus را تزریق کرد.اما این آزمایش با شکست مواجه شد. و الکساندر تبدیل به هیولایی وحشناک شد اما این مرحله از تغییرات الکساندر بسیار برای الکسیا ارزشمند بود و مسیرهای جدیدی را برای انجام آزمانشات او گشود.
زمانی که تحقیقات او به مراحل انتهایی نزدیک شد او بر آن شد تا از خودش به عنوان نمونه ای برای انجام آزمایش استفاده کند و بنابراین به خودش ویروس T-veroniva را تزریق کرد. سپس او خودش را به خوابی crogenetic به مدت 15 سال فرو برد. بر طبق تحقیقات او این زمان برای اینکه این ویروس با بدن او سازگار شود مناسب بود.

برادرش آلفرد و دیگران گفتند که او در حین انجام آزمایش درگذشت اما درحقیقت او در امنیت و سلامت کامل به سر میبرد.
15 بعد در اوار دسامبر سال 1998 الکسیا که اکنون قدرتی بسیار زیاد و البته قابل کنترل داشت از خواب بیدار شد. اولین هدف (بازرسی) او برادر درحال مرگش بود سعی داشت الکسیا را از خواب بیدار کند. الکسیا snow mobile را که کلر و استیو از طریق آن سعی داشتند فرار کنند را از بین برد. او سپس به بدن استیو ویروس T-veronica را تزریق کرد و در نتیجه استیو تبدیل به هیولایی وحشتناک شد.
الکسیا همچنین با آلبرت وسکر که خود را به قطب جنوب رسانده بود تا نمونه ای از ویروس T-veronica را از بدن الکسیا به دست آورد برخورد کرد (جنگ کرد). علی رغم اینکه آلبرت وسکر قدرت زیادی داشت مجبور شد تا در مقابل الکسیا عقب نشینی کند زیرا قدرت الکسیا به مراتب بیشتر از قدرت او (وسکر) بود. وسکر نهایتا توانست که نمونه ای از ویروس را از بدن استیو به دست آورد.
در نهایتا Chris Redfield الکسیا را با استفاده از  یک liner launcher نابود ساخت.
[تصویر:  re-fan-logo.png]
بهترین انجمن در زمینه بازی Resident Evil
پاسخ

#2
Edward Ashford

او در حقیقت رئیس و بزرگ خاندان پنجمین نسل از خانواده آشفوردها بود.
در دسامبر سال 1966 او همراه با Ozwell E. Spencer و James Marcus موفق به کشف ویروس Progenitor (پیشرو) از منطقه Kijuju واقع در قاره آفریقا شد. 3 تا از آنها شرکت آمبرلا را تأسیس کردند تا بتوانند تحقیقاتشان را بر روی ویروس ادامه دهند. با انجام این کارها بود که ادوارد توانست در این میان خاندانش به شهرتی چشمگیر دست پیدا کند.
با این حال اگرچه او توانست نام خود را در میان خاندان آشفورد ها برای همیشه ثبت کند و به اوج شهرت برسد و لیستی باشکوه از موفقیت ها را به دست آورد اما در کمال ناباوری در سال 1968 درحالی که فقط چند ماه از تأسیس رسمی شرکتشان گذشته بود، عمرش وفا نکرد و ادوارد چهره در نقاب خاک کشید.

مرگ او دقیقا در همان سالهایی اتفاق افتاد که همراه با پسرش Alexander به تازگی پروژه ای مخفی و عظیم بر روی ویروس Progenitor را آغاز کرده بودند. دلیل مرگ او حادثه ای کاملا اتفاقی بود  و به سبب در تماس قرار گرفتنش با ویروس بود و متأسفانه ویروس بر روی بدنش تأثیری منفی گذاشت و منجر به مرگش شد.
از آن پس هدایت و رهبری خاندان آشفورد به عهده الکساندر بود و این خود شروعی بر زوال و انحطاط خاندان عظیم آشفورد ها بود.




Alfred Ashford

آلفرد فرزند الکساندرآشفورد به سال 1971 دیده به جهان گشود. او بخشی از پروژه کد ورونیکا بود. هدف نهایی پروژه این بود تا کلون موسس افسانه ای خاندان آشفوردها یعنی ورونیکا ساخته شود. الکساندر موفق شد ژنی که هوش بشر را کنترل میکرد کشف کند. او نمونه این ژن را از کروموزوم های جسد مومیایی شده ورونیکا جدا، آن را به تخمکی تزریق و سپس تخمک را با اسپرم های خود بارور کرد. تخم لقاح یافته سپس در رحم مادری جانشین قرار داده شد. 9 ماه بعد چیز غیر منتظره ای رخ داد. به جای یک دختر، دوقلوهایی دختر و پسر با هم متولد شدند. این یعنی اینکه پسر فقط یک موجود اضافی بود که به وجود آمده بود. هوش پسر از یک انسان معمولی بیشتر بود اما نه به آن اندازه که بشود او را نابغه نام گذارد. ولی الکساندر تمام توجه خود را معطوف الکسیا که کلون ورونیکای افسانه ای بود کرد.

[تصویر:  1657325167.gif][تصویر:  1657347941.gif]
   
آلفرد در قصری واقع در بالای کوه های جزیره راکفورت زندگی و رشد کرد. وقتی که بزرگتر شد کم کم به الکسیا به چشم یک ملکه می نگریست و شروع به پرستش او کرد. آنها تمامی اوقات خود را با هم سپری میکردند و هیچگونه علاقه ای برای پیدا کردن دوست و ارتباط با دنیای بیرونی نداشتند. آلفرد علاقه به بازی های تهوع انگیزی داشت مثلا او بال های سنجاقک را می کند، سپس بدن زنده سنجاقک را در میان دسته مورچه ها می انداخت تا خوراک آنها شود.

در سال 1981، الکسیا محقق ارشد ساختمان تحقیقاتی قطب جنوب شد، و به این ترتیب الکسیا و آلفرد دوباره پایشان به قطب جنوب باز شد. دو سال بعد یعنی زمانی که آلفرد فقط 12 سال داشت به چیزهای وحشتناکی را درباره تولد خودش و خواهرش پی برد. و این سبب تنفر او از پدرش الکساندر شد. به خاطر همین، آلفرد و الکسیا به پدرشان ویروس T ورونیکا را تزریق کردند، الکساندر تبدیل به هیولایی وحشتناک شد. دوقلوهای شیطانی تصمیم گرفتند تا او را زنده نگه دارند. و او را به مدت 15 سال در مخفیگاهی واقع در ترمینال قطب جنوب زندانی کردند.
بعد از این قضیه اعلام شد که الکساندر مرده است و آلفرد در حالی که فقط 12 سال بیشتر نداشت رئیس 7 اُمین نسل از خاندان آشفوردها شد البته او تحت حمایت و راهنمایی خدمتکار وفادار خانواده آشفورد ها اسکات هارمن بود.

الکسیا از شکستی که در آزمایش بر روی پدرش خورد، متوجه شد که باید برای سازگاری بدنش با ویروس به خوابی سرمایی و 15 ساله فرو برود. این بدان معنا بود که آلفرد یک دهه را باید بدون او زندگی میکرد. پس از اینکه الکسیا به خواب رفت آلفرد بار دیگر به جزیره راکفورت بازگشت.

در سال 1993 آلفرد از یک دانشگاه معتبر انگلیسی فارغ التحصیل شد و کنترل کامل ساختمان قطب جنوب و جزیره راکفورت را به عهده گرفت. در ماه دسامبر همان سال جزیره با تکمیل ساختمان آموزش به ارتشیان توسعه یافت. این ساخت و ساز تا سال 1994 یعنی زمانی که عمارت خصوصی مجاور کاخ ساخته شد، ادامه داشت. عمارت خصوصی جایی بود که فقط و فقط آلفرد اجازه ورود به آن را داشت و حتی مشاور مخصوص آلفرد (اسکات هارمن) نیز اجازه ورود به این عمارت را نداشت. او هم چنین از زندانیان جزیره استفاده کرد تا پلی از عمارت به سمت کاخ بسازند.

آلفرد تنها و منزوی شده بود و دوست داشت تا الکسیا دوباره برگردد بنابراین او تصمیم گرفت تا خود را به جای خواهرش جا بزند. او این کار را به طور مخفیانه در عمارت انجام میداد. کم کم در میان کارمندان و ارتشیان جزیره شایعه شد که شاید الکسیا هنوز زنده است. آلفرد هم چنین داستان هایی درباره دختری خیالی ساخت که همبازی او و الکسیا بوده است و دختر را تانیا نامید و گفت که تانیا یک نمونه ی آزمایش برای تحقیقات الکسیا بوده است و او (آلفرد) و الکسیا اغلب درباره اینکه چقدر تانیا برای تحقیقات مفید بوده باهم صحبت میکردند.

علی رغم نقش مهم خاندان آشفوردها در تأسیس شرکت آمبرلا، آلفرد در این شرکت کاملا نادیده گرفته میشود و هیچ گونه مسئولیتی دراین شرکت عهده دار نبود. او فقط مسئول تمهیدات خود در جزیره راکفورت بود. هیچکس از او انتظاری نداشت بنابراین آفرد وقت خود را صرف شکنجه کردن زندانیان میکرد و سعی میکرد که پایه ی قدرتش را با تقویت کردن ارتشش ثابت کند. او برای آمبرلا فقط یک مزاحم بود، یک مدیر بی ارزش که سعی میکرد برای عالی بودن رقابت کند که البته این کار برای او خیلی زیاد بود.
هیچکس او را راهنمایی نمیکرد، مغز او کم کم به خاطر فکر کردن به اینکه چگونه دوباره خاندان آشفوردها را به اوج قدرت برساند، از کار می افتاد. او دوباره شروع به، جا زدن خود به جای الکسیا کرد و زیرزمین ساختمان آموزشی را به خانه مرگ تبدیل کرد.

در سال 1998، خدمتکار پرسابقه خانوده اسکات متوجه شد که وضعیت روانی آلفرد وخیم شده و او در سلامت روانی به سر نمی برد بنابراین اسکات از خانواده ی آشفوردها جدا شد خانواده ای که سالها صادقانه به آنها خدمت کرده بود. این تصمیم بسیار خردمندانه بود، آن هم در زمانی که الفرد مشاور مخصوص خود رابرت دورسون را به خاطر اینکه از پنجره نگاهی کوچک به اتاق الکسیا انداخته بود به زندان انداخت. آلفرد هم چنین یک کالبد شناس را استخدام کرد تا زندانیان را به بدترین وجه ممکن شکنجه کند. آنها با همدیگر اتاق شکنجه ای مخفی ساختند تا کالبد شناس بتواند با دست باز سخت ترین شکنجه ها را به قربانیان وارد کند. سرنوشت رابرت دورسون این بود که به خاطر اشتباه کوچک به این زندان مخفی راه پیدا کند تا شکنجه شود.

در ماه دسامبر جزیره مورد حمله آلبرت وسکر و نیروهای مخصوص تیم HCF قرار گرفت که این مأموریتی از طرف سازمانی بود. آلفرد اشتباها کلر ردفیلد را مقصر دانست کسی که به تازگی به جزیره آمده بود. کلر و یک زندانی فراری به نام استیو برونساید رازی را که آلفرد مخفی میکرد یعنی الکسیا دروغین را زمانی که سعی میکردند فرار کنند، فهمدیدند.
آلفرد بعدها از جزیره فرار کرد و رئیس ساختمان قطب جنوب شد. در آنجا او سخت توسط استیو برونساید زخمی شد. در آخرین لحظات زندگی اش او به سمت اعماق آزمایشگاه رفت تا آخرین اقدام خود یعنی بیدار کردن خواهر خود الکسیا را انجام دهد.




Stanley Ashford
پسر ورونیکا و رئیس دومین نسل از خاندان آشفوردها. او همانند مادرش به رسم یادبود فنجانی طلایی رنگ از ساقی خانواده دریافت کرد. او بعدها صاحب دو پسر به نام های توماس و آرتور شد که هردوی آنها رئیس نسل هایی از خانواده آشفورد شدند.


Arthur Ashford
برادر کوچکتر توماس و رئیس چهارمین نسل از خاندان آشفوردها بود. او نسبت به دیگر رئسا خاندان مدت زمان کوتاهتری ریاست کرد زیرا هم مردی بیمار به نظر میرسید و هم برادر آرتور بود و نه پسر او بنابراین در سنین بالا ریاست خاندان را به عهده گرفت و به طب مدت خیلی کوتاهتری ریاست کرد.


Thomas Ashford
او پسر استنلی، نوه ورونیکا، برادر بزرگتر آرتور و رئیس سومین نسل از خانواده آشفوردها بود.
[تصویر:  re-fan-logo.png]
بهترین انجمن در زمینه بازی Resident Evil
پاسخ



پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان