داستان کامل رزیدنت اویل - نسخهی قابل چاپ +- انجمن تخصصی رزیدنت اویل (https://re-fan.ir) +-- انجمن: تاریخچه (https://re-fan.ir/forumdisplay.php?fid=5) +--- انجمن: تاریخچه رزیدنت اویل (https://re-fan.ir/forumdisplay.php?fid=6) +--- موضوع: داستان کامل رزیدنت اویل (/showthread.php?tid=11) |
داستان کامل رزیدنت اویل - Umbrella - ۱۴۰۱/۲/۱۹ سلام.من در این قسمت داستان کامل رزیدنت اویل رو براتون می ذارم.این هم مقدمه اش است: رزیدنت اویل چیست؟ رزیدنت اویل (Resident Evil) نام یک مجموعه از بازی های رایانه ای است که توسط شرکت کاپکوم (Capcom) و در ژانر وحشت (Survival Horror) ساخته شده است.گرچه بازی تنها در تاریکی (Alone In The Dark) معمولا به عنوان اولین بازی در این سبک شناخته می شود،ولی رزیدنت اویل با به کارگیری عناصر بازی و شناخت سلیقه ی مخاطبانش توانست به بهترین و پرطرفدارترین بازی در این سبک تبدیل شود و در واقع تثبیت کننده و آغازگر اصلی سبک بازی های ترسناک رزیدنت اویل بوده است.البته لازم به ذکر است که رزیدنت اویل را می توان جزو بازی های ماجرایی و اکشن هم به حساب آورد و در واقع تلفیقی از سبک های مختلف است.رزیدنت اویل که در ژاپن با نام Biohazard شناخته می شود و در فارسی هم شهروند شیطانی معنا می گردد همواره جزو بهترین و پرطرفدارترین بازی های رایانه ای بوده است.شاید اگر شخص دیگری به جز شینجی میکامی عهده دار ساخت این مجموعه بازی می شد رزیدنت اویل هرگز به محبوبیتی که امروز دارد دست نمی یافت.فردی که در سال 1965(1344 هجری شمسی) در ژاپن متولد شد و توانست سبکی جدید از بازی ها را ارائه دهد.کسی که به غیر از رزیدنت اویل عناوین دیگری همچونino Crisis،Devil May Cry،Onimusha،God Hand و Killer 7 را هم در کارنامه ی خود دارد.گرچه اکثر مردم او را با بازی رزیدنت اویل می شناسند.چون شینجی میکامی را پدر رزیدنت اویل لقب داده اند.اگر بخواهیم میکامی را در یک جمله تعریف کنیم باید بگوییم:سرشار از ایده های نو.واژه ی رزیدنت اویل نخستین بار در سال 1996(1375هجری شمسی) به کار برده شد.در این سال نخستین شماره از مجموعه ی رزیدنت اویل توسط شرکت کاپکوم و به نویسندگی و کارگردانی شینجی میکامی برای پلی استیشن 1 ساخته شد و از همان ابتدا توانست طرفداران خود را پیدا کند.البته در آن زمان هیچ شخصی حتی تصورش را هم نمی کرد که روزی این بازی به این اندازه پیشرفت کند و بزرگ شود.پس از عرضه ی نخستین شماره و فروش بی نظیر آن به دلیل استقبال بیش از حد مردم قسمت های بعدی رزیدنت اویل یکی پس از دیگری و البته هر کدام با پیشرفت هایی نسبت به نسخه ی قبلی ساخته و وارد بازارهای جهانی شدند.استقبال مردم از این بازی به حدی بود که از سال 1996 تا سال 2009 یعنی در عرض 13 سال 20 نسخه ی مختلف از آن ساخته و وارد بازار شد و حتی شرکت های دیگر سازنده ی بازی های رایانه ای هم برای استفاده از نام رزیدنت اویل و افزایش اعتبار شرکت خود دست به ساخت بازی هایی با عنوان رزیدنت اویل زدند که البته هیچ کدام نتوانستند موفقیت چندانی کسب کنند.چرا که کلید ساخت رزیدنت اویل فقط در دست شرکت کاپکوم بود. رزیدنت اویل علاوه بر پرطرفدار بودن از نظر کیفی هم همیشه در صدر جدول بازی های رایانه ای بوده است و در هر سالی که یک رزیدنت اویل توسط شرکت کاپکوم ساخته می شد جایزه ی بهترین داستان سال ،بهترین صداگذاری سال،بالاترین گرافیک سال،بهترین موسیقی سال،زیباترین و تاثیرگذارترین طراحی سال و مهم تر از همه جایزه ی بهترین بازی سال را از آن خود می کرد.اما مهم ترین چیزی که رزیدنت اویل را از سایر بازی های رایانه ای متمایز می کند داستان و شخصیت پردازی منحصر به فرد آن است.به نظر می رسد که شرکت کاپکوم 90 درصد رزیدنت اویل را بر روی داستان و شخصیت پردازی آن متمرکز کرده است.به طوری که حتی خود بازی هم با وجود تمام زیبایی ها و جذابیت هایش در برابر داستان حرفی برای گفتن ندارد و اکثر هواداران واقعی رزیدنت اویل هم کسانی هستند که داستان کامل رزیدنت اویل را می دانند و اگر کسی واقعا رزیدنت اویل را بدون آگاهی از داستان آن و از سر ناآگاهی بازی کند هیچ لذتی از آن نخواهد برد.در مجموعه ی رزیدنت اویل بیش از 100 شخصیت و 100 مخلوق گوناگون و جذاب وجود دارد که نظیر آنها را در هیچ جای دیگری نمی توان یافت.داستان رزیدنت اویل برخلاف داستان های بزرگ و محبوب دیگر نظیر ارباب حلقه ها و هری پاتر به هیچ وجه تخیلی نیست.بلکه به طور مستقیم به علم وابسته است و در پشت هر حادثه و یا مخلوق تخیلی آن منطقی نهفته است.شخصیت های رزیدنت اویل هم از قهرمانان اصلی داستان کریس ردفیلد و جیل والنتاین گرفته تا فرعی ترینشان به هیچ عنوان تخیلی نیستند.بلکه انسان هایی از جنس خود ما هستند که خواسته یا نا خواسته وارد ماجرا شده اند.رزیدنت اویل توانست دنیای کاملا جدید و متفاوتی را به همگان عرضه کند.دنیایی که در آن همه چیز را می توان یافت: هیجان،ترس،عشق،خانواده،فداکاری،سیاست،قدرت طلبی،تعقیب و گریز،رقابت،دشمنی دیرینه،مبارزه با ستم و قدرت پرستی،استفاده از علم بر ضد بشریت به خاطر منافع مادی،دست بردن در کار خدا و طبیعت و مهمتر از همه انتقاد از سیاست های آمریکا.داستان پر شده از لحظات تلخ و شیرین.لحظاتی احساسی.لحظاتی پیچیده.داستانی که اگر به درستی درک و تجزیه و تحلیل شود هر انسانی را تحت تاثیر قرار می دهد.به علاوه در داستان رزیدنت اویل تمام وقایع و رویدادها تاریخ و زمان معین و دقیقی دارند.حتی تولد و مرگ شخصیت های فرعی و نمی توان واقعه ای هر چند کوچک را در داستان رزیدنت اویل پیدا کرد که زمان آن نامعلوم باشد.به خاطر تمام این پیچیدگی ها و تفاوت ها است که بسیاری از منتقدان و صاحب نظران رزیدنت اویل را یک علم مجازی دانسته اند و همانطور که قبلا هم ذکر شد شینجی میکامی را هم پدر این علم نامیده اند.رزیدنت اویل یک بازی استثنایی است.عنوانی که توانست از حد یک بازی رایانه ای فراتر رود.به طوری که از زوی این مجموعه بازی 3 فیلم در هالیوود ساخته شد که از نظر داستان به هیچ وجه به پای بازی ها نمی رسیدند و فقط اعتراض و شکایت طرفداران رزیدنت اویل را به همراه داشتند.بنابراین تماشای آنها هم به هیچ وجه توصیه نمی شود.7 جلد کتاب رمان و چند جلد کتاب مصور با محتوای داستان رزیدنت اویل نوشته شد،تمبرهایی با تصاویر بازی و شخصیت های آن در ژاپن چاپ شد،بازی های موبایل آن روانه ی بازار شد،سایت ها و وبلاگ های اینترنتی بی شماری به تمام زبان های زنده ی دنیا در مورد رزیدنت اویل به وجود آمد که البته تعداد سایت ها و وبلاگ های اینترنتی آن هم کم نیست و حتی اسباب بازی هایی هم از روی شخصیت ها و موجودات رزیدنت اویل تولید و به بازار عرضه شد که همگی با استقبال بی نظیر مردم مواجه شدند. هدف من از تهیه ی این مجموعه علاوه بر علاقه ی شخصی خودم آشنا کردن شما عزیزان با رزیدنت اویل این شاهکار دنیای بازی های رایانه ای است.البته آشنا کردن با داستان و درون مایه ی رزیدنت اویل. شما در اینجا می توانید داستان کامل مجموعه ی رزیدنت اویل و بیوگرافی شخصیت های آن و بسیاری مطالب دیگر در این مورد را مطالعه کنید و سپس گالری عکس های رزیدنت اویل را هم مشاهده کنید.به علاوه برای درک آسانتر داستان بیشتر سال های مهم به هجری شمسی برگردانده شده است.در ضمن تمامی مطالب این مجموعه معتبر و منطبق با خود بازی ها و سایت رسمی رزیدنت اویل می باشد.همچنین شما می توانید برای کسب اطلاعات بیشتر به سایت رسمی رزیدنت اویل که البته به زبان انگلیسی است مراجعه کنید.البته پیشنهاد می کنم که قبل از مراجعه به این سایت حتما مطالب این مجموعه را به طور کامل مطالعه فرمایید. «داستان کامل رزیدنت اویل» پیشینه ی داستان پیش درآمد:تمام اتفاقاتی که در بخش پیشینه ی داستان ذکر شده اند،سال ها قبل از رخ دادن وقایع بازی های رزیدنت اویل اتفاق افتاده اند و در واقع مقدمه و شکل دهنده ی حوادث اصلی داستان هستند.بنابراین هیچ کدام در طول بازی ها اتفاق نمی افتند و دیده نمی شوند. داستان از اینجا شروع می شود که یکی از اشراف زادگان اروپایی به نام آزول ای اسپنسر که هوش بالا و استعداد سرشاری داشت هم وارد دانشگاه می شود.در دانشگاه با دانشجویی به نام ادوارد آشفورد آشنا می شود.در ظرف مدت کوتاهی تبدیل به دوستانی بسیار صمیمی می شوند.اسپنسر تحقیقات گستردهای را در مورد ژنتیک و چگونگی دستکاری ژنتیکی انجام می دهد.در اوایل اسپنسر فکر این که با دستکاری ژنتیکی بتواند موجوداتی برتر را خلق کند را کمی دور از دسترس میدید.اما یک جرقه باعث می شود تا همه چیز تغییر کند.اسپنسر با خواندن کتابی از هنری تراویس به نام «بررسی تاریخچهی طبیعت» این ایدهی خودش را دور از دسترس ندید!او به همراه آشفورد و یکی از همکلاسیهای نابغهشان در دانشگاه به نام جیمز مارکوس تلاش می کنند تا مطالب نوشته شده در آن کتاب را با چشم و از نزدیک ببینند.مارکوس یک دانشجوی نمونه بود و خودش چندین دانشجو داشت!اسپنسر،آشفورد و مارکوس پس از اتمام تحصیلات دانشگاهی شان به مطالعه بر روی ویروس های گوناگون می پردازند.ولی آنها برای تحقیقات بیشترشان نیاز به یک آزمایشگاه مجهز و البته مخفی نیاز داشتند.بنابراین در سال 1962 اسپنسر یک معمار مشهور نیویورکی به نام جرج تروور را دعوت به کار کرده و از او می خواهد که در دامنه ی کوه های آرکلی در حومه ی راکون سیتی،برای او یک عمارت بزرگ و مجلل را بنا کند.همچنین اسپنسر از جرج می خواهد که در زیر این عمارت یک آزمایشگاه بزرگ و مجهز هم برای او ساخته و تله های زیادی را هم در عمارت بگنجاند!در تاریخ 4 دسامبر سال 1966 اسپنسر به همراه آشفورد،مارکوس و بهترین دانشجوی مارکوس به نام برندون بایلی به سمت آفریقا حرکت می کنند تا سرزمین باستانی و فراموش شدهی ایندیپایا (Ndipaya) را پیدا کنند.در کتاب «بررسی تاریخچهی طبیعت» از یک گونه از گیاهان باستانی به نام «نردبانی به آسمان» نام برده شده بود که خواص فوق العاده ای داشتند.از آنجایی که آن کتاب جنبه مستند داشت،اسپنسر به این فکر می افتد که عملی کردن ایدههایش را با آن گل ها آغاز کند.پس از جستجوهای فراوان بالاخره شهر ایندیپایا در اعماق زمین پیدا شده و گلهای «نردبانی به آسمان» هم در همان اطراف دیده می شوند.از آن لحظه به بعد داستانهای بزرگی شروع شد.در همان شهر باستانی،اسپنسر یک آزمایشگاه مجهز را ایجاد کرده و خودش به همراه آشفورد،مارکوس و بایلی تحقیقاتشان رو در مورد گلها شروع می کنند.این تحقیقات بسیار دامنه دار بوده و برای تهیهی ویروس جهشزا تلاشهای زیادی انجام می شود.اما بالاخره از عصارهی این گلها ویرس ناشناخته ای کشف می شود که آشفورد نام آن را ویروس پروجنیتور (به معنای پیشتاز) یا ویروس مادر می گذارد.این ویروس قابلیتی داشت که می توانست پس از مرگ انسان هم به زندگی اش ادامه دهد.آشفورد واقعا قصد داشت که این ویروس را برای درمان بیماری ها به کار گیرد.اما اسپنسر و مارکوس درصدد بودند که از آن برای ساخت سلاح های بیولوژیکی استفاده کنند!آشفورد شخصی بود که آخرین مرحله از تحقیقات کشف ویروس پروجنیتور را انجام می دهد.اما کمی بعد و در سال 1968 (سال 1347 هجری شمسی) در هنگام انجام آزمایشاتش کشته می شود.با مرگ آشفورد دست اسپنسر و مارکوس برای رسیدن به اهداف شوم خود بازتر می شود.سپس آن دو به همراه نمونههایی از ویروس پروجنیتور به آمریکا بازمی گردند و بایلی هم در آفریقا می ماند تا مقدمات ساخت مقر یک شرکت بزرگ که در تفکرات اسپنسر بود را انجام دهد.پس از پایان کار ساخت عمارت و آزمایشگاه زیرزمینی آن،اسپنسر نقشه ی شومی می کشد.او جرج،همسرش جسیکا و دختر نوجوان او لیزا که در آن زمان 14 سال بیشتر نداشت را برای یک مهمانی به عمارت دعوت می کند.ولی جرج به علت کار زیاد مجبور می شود که چند روز پس از خانواده اش به عمارت برود.جسیکا و لیزا به محض ورودشان به عمارت متوجه می شوند که در تله افتاده اند.چون از آنجایی که اسپنسر و همکارانش برای انجام آزمایشاتشان به تست انسانی نیاز داشتند،از جسیکا و لیزا مانند موش آزمایشگاهی استفاده کرده و ویروس پروجنیتور را به بدن آنها تزریق می کنند!بدن جسیکا هیچ واکنشی نسبت به ویروس از خود نشان نمی دهد.سپس جسیکا تصمیم می گیرد که به همراه دخترش از عمارت فرار کند.بنابراین به طور مخفیانه نامه ای را در این رابطه برای لیزا می نویسد.ولی قبل از اینکه بتواند نقشه اش را عملی کند،توسط اسپنسر و افرادش به قتل می رسد.جرج هم پس از ورودش به عمارت و انجام آزمایشاتی بر روی بدنش موفق می شود که از دست ماموران آزمایشگاه فرار کند.ولی به خاطر آزمایشاتی که بر روی بدنش انجام شده بود،حافظه اش کم شده بود و راه ها و تله های درون عمارت که توسط خودش ساخته شده بود را فراموش کرده بود.بنابراین پس از چند روز جستجو برای پیدا کردن راه فرار در همان عمارت از گرسنگی درگذشت.در جایی که اسپنسر برای او قبری را با نام خودش گذاشته بود!بنابراین فقط دختر بی گناه او لیزا همچنان به عنوان موش آزمایشگاهی اسپنسر باقی می ماند.برخلاف بیشتر نمونه های آزمایشگاهی خوش شانس،بدن لیزا بدون توجه به قدرت ویروس هایی که به او تزریق می شدند،از خود مقاومت نشان داده و او پس از انجام دادن تمام آزمایشات زنده می ماند.ولی به خاطر تزریق ویروس های گوناگون بر روی بدن لیزا،رفتار و حالت های روانی او روز به روز ناپایدارتر و وحشتناک تر می شد.لیزا که از زمان ورودش به عمارت از مادرش جدا شده بود،بهانه ی مادرش را می گرفت.بنابراین به دستور اسپنسر،2 نفر از کارکنان آزمایشگاه را به عنوان پدر و مادر لیزا می فرستند تا احساس امنیت را برای او فراهم کرده و او را آرام کنند.ولی لیزا متوجه می شود که آنها پدر و مادر واقعی اش نیستند و هر دو را با خشونت به قتل می رساند!اسپنسر برای ساکت کردن لیزا،دوباره این اقدام را تکرار می کند.ولی این نقشه دوباره با شکست روبرو می شود.لیزا کسانی که خودشان را به جای پدر و مادرش جا می زدند را کشته و سپس پوست صورت آنها را کنده و به بدن خودش می چسباند!او با خیال پیدا کردن مادر واقعی اش در آزمایشگاه زیرزمینی عمارت رشد کرده و بزرگ می شود.(لیزا به مدت 30 سال موش آزمایشگاهی اسپنسر و افرادش بود و در این مدت هزاران نوع ویروس مختلف بر روی بدن او آزمایش شد!) بالاخره یک سال پس از این حوادث یعنی در سال 1968 (سال 1347هجری شمسی) اسپنسر با کمک مارکوس شرکتی به ظاهر دارویی نام آمبرلا را تاسیس می کند.ولی این فقط ظاهر قضیه بود و در واقع آنها می خواستند که در قالب یک شرکت مجاز به آزمایشات غیر قانونی بزنند.خیلی زود شرکت آمبرلا رونق گرفته و موفق می شود که اعتماد مردم را جلب کند.به طوری که در همان سال دومین شعبه ی شرکت آمبرلا با عنوان شعبه ی کارآموزی آمبرلا در همان کوهستان آرکلی و در نزدیکی عمارت اسپنسر ساخته می شود.اسپنسر که اکنون رئیس کل شرکت آمبرلا بود،ریاست این شعبه را به مارکوس واگذار می کند.ولی کمی بعد الکساندر آشفورد،پسر ادوارد آشفورد که اکنون بزرگ خاندان آشفورد محسوب می شد و به جای پدرش به عنوان محقق در شرکت آمبرلا استخدام شده بود،یک شعبه ی سری از آمبرلا را در قطب جنوب تاسیس می کند.تا اینکه پس از گذشت مدت کوتاهی الکساندر از طرف عده ای مورد اتهام قتل پدرش قرار گرفته و این آبروی خاندان بزرگ آشفورد را زیر سوال می برد.بنابراین الکساندر تصمیم می گیرد که از اعتبار و آبروی خاندانش دفاع کند.بنابراین در سال 1971 یک نمونه از DNA جد بزرگش ورونیکا آشفورد را از داخل جسد او دزدیده و با DNA خودش ترکیب می کند و بالاخره موفق می شود که با استفاده از آنها به طور مخفیانه در آزمایشگاه و در خارج از بدن مادر یک پسر و دختر دوقلو را به وجود آورد که خون جد بزرگشان به طور مستقیم در رگ های آنها جریان داشته باشد.او نام فرزند پسر را آلفرد و نام فرزند دختر را الکسیا می گذارد.کمی بعد اسپنسر برای رسیدن به هدف اصلی اش یعنی به وجود آوردن نژاد جدیدی از انسان ها نقشه ی پلید و بی رحمانه ی دیگری می کشد.نقشه ای که پروژه ی بچه های وسکر (Wesker Children) نام می گیرد.او صدها کودک که والدینشان هوش بالای متوسط داشتند را از سراسر دنیا دزدیده و روی همه ی آنها نام خانوادگی وسکر را می گذارد.این بچه های بی گناه و ناآگاه زیر نظر شرکت آمبرلا و در محیطی کاملا کنترل شده رشد کرده و بزرگ می شوند.در حالی که همگی از زیر نظر بودن خودشان بی خبر بودند.سپس با بودجه ی شرکت آمبرلا به تحصیل می پردازند تا بدین وسیله آمبرلا بعدها از آنها به عنوان محقق در آزمایشاتش استفاده کند.در واقع هدف اسپنسر از تاسیس آمبرلا و به راه انداختن پروژه ی بچه های وسکر،به وجود آوردن نژاد جدیدی از انسان ها بود تا با این کار بتواند عنوان «خدا» را تصاحب کند!سرانجام اسپنسر ویروس پروجنیتور را به تمام این بچه ها تزریق می کند.ولی تمام آنها بر اثر ویروس کشته می شوند و از بین این بچه ها فقط 2 کودک زنده می مانند:آلبرت وسکر و الکس وسکر.این دو پیش از این نیز نسبت به سایر بچه ها استعداد بیشتری را از خودشان بروز می دادند و اسپنسر تمام چیزهایی که از یک کودک انتظار داشت را در آلبرت و الکس می دید.اسپنسر،الکس که هوش بیشتری نسبت به آلبرت داشت،را مدیر پروژه های علمی خودش قرار می دهد.ولی پس از مدتی الکس به اسپنسر خیانت کرده و از آمبرلا فرار می کند و دیگر هیچ خبری از او نمی شود.اما اسپنسر تمام چیزهایی را که از یک کودک انتظار داشت را در آلبرت می دید.بنابراین در سال 1977 یعنی زمانی که آلبرت وسکر 17 ساله بود اسپنسر او را برای تعلیم به شعبه ی کارآموزی آمبرلا می فرستد تا زیر نظر دکتر مارکوس آموزش های لازم را ببیند. وسکر در در شعبه ی کارآموزی آمبرلا با یکی دیگر از کارآموزان و شاگردان مارکوس به نام ویلیام بیرکن که 15 ساله بود دوست شد.وسکر و بیرکن خیلی زود ترقی کردند و پس از مدت کوتاهی تبدیل به بهترین و مورد اعتماد ترین شاگردان مارکوس شدند.به طوری که پس از تعطیل شدن شعبه ی کارآموزی آمبرلا در تاریخ 29 جولای سال 1978 وسکر و بیرکن به عمارت اسپنسر منتقل شدند و شخصا ریاست آزمایشگاه زیر زمینی آن را بر عهده گرفتند.(تصویر زیر:سمت راست وسکر-سمت چپ بیرکن) تا اینکه بالاخره در تاریخ 19 سپتامبر 1978(سال1357 هجری شمسی) اتفاق بسیار مهمی رخ می دهد.در این تاریخ دکتر مارکوس موفق می شود که با استفاده از ترکیب ویروس پروجنیتور با DNA زالو یک ویروس بسیار قدرتمندتر و مهمتر بسازد.او نام این ویروس را ویروس T(مخفف کلمه ی تایرنت به معنای ستمگر) می گذارد.این ویروس قابلیتی داشت که می توانست با استفاده از یک شوک الکتریکی ضعیف مغز و عضلات انسان مرده را دوباره به کار انداختهو او را دوباره زنده کند!ولی متاسفانه این شوک الکتریکی به قدری قوی نبود که بتواند موجود هوشمندی بسازد و عقل و حافظه ی شخص را بازگرداند.بنابراین این انسان تازه متولد شده که آن را با عنوان زامبی می شناسیم فقط برحسب غریزه و برای رفع نیازش به غذا بایستی به سایر انسان ها حمله می کرد و بدتر از آن اینکه اگر فردی توسط یک زامبی گاز گرفته می شد ویروس T فورا به بدنش سرایت کرده و در ظرف مدت کوتاهی او هم تبدیل به یک زامبی می شد.(ویروس T مهم ترین ویروس در مجموعه ی رزیدنت اویل است.چون بیشتر وقایع داستان به وسیله ی این ویروس شکل می گیرد.) از آن پس شرکت آمبرلا بیشتر وقت خود را صرف کار بر روی ویروس T و کشف قابلیت های آن می گذاشت و فعالیت های غیر قانونی و زیر زمینی خود را افزایش داد.وسکر و بیرکن در حدود 13 سال و در 3 مرحله ویروس T را مورد مطالعه و آزمایش قرار دادند.تا اینکه دکتر مارکوس با دستکاری ژنتیکی جانوران مختلف و ترکیب ویروس T با DNA آنها در آزمایشگاه های آمبرلا،دست به ساخت موجودات عجیب الخلقه و نسبتا جان سختی می زند.به این موجودات آزمایشگاهی و وحشتناک که انواع زیادی هم داشتند در اصطلاح B.O.W می گویند.(B.O.W مخفف عبارت Bio Organic Weapon به معنای اسلحه ی زنده است.) ویروس T اسپنسر را تا حد زیادی به اهدافش نزدیک کرد.چون هدف اصلی اسپنسر از تاسیس شرکت آمبرلا به وجود آوردن نسل جدیدی از انسان ها بود و از آنجا که B.O.W ها در واقع جانوران جهش یافته بودند،اسپنسر فقط نیاز داشت که بتواند این طرح را بر روی انسان ها پیاده کند.نخستین B.O.W هایی که مارکوس موفق به ساخت آنها شد عبارت بودند از:لورکر (قورباغه ی جهش یافته)،الیمیناتور (میمون جهش یافته) و Plague Crawler (حشرات جهش یافته).کمی بعد آمبرلا به فکر می افتد تا با استفاده از ویروس T موجودات هوشمند و البته بسیار قدرتمندی بسازد که بتوانند از دستوراتی که وارد مغزشان می شود پیروی کنند.حاصل این کار شد هیولاهای انسان نمای تنومندی به نام تایرنت (به معنای ستمگر) که گرچه به علت صرف هزینه و زمان زیاد تعدادشان انگشت شمار بود،ولی نسبت به سایر B.O.W ها قدرت و جان سختی فوق العاده بیشتری داشتند و مهم تر از همه اینکه بسیار باهوش تر بودند و قادر بودند که با استفاده از هوش مصنوعی بالایشان از دستورات ساده ای که به آنها داده می شد پیروی کنند.نخستین تایرنتی که توسط شرکت آمبرلا طراحی و ساخته شد،پروتو تایرنت یا تایرنت 001 نام گرفت.ولی پروژه ی تولید این تایرنت چندان موفقیت آمیز نبود و پروتو تایرنت دارای شرایط نامتعادل جسمی و مغزی بود.برای همین هم این تایرنت را به زیرزمینی منتقل کردند تا در فرصتی مناسب آن را نابود کنند.در واقع پروتو تایرنت مقدمه ای برای ساخت تایرنت های بعدی بود و فرصت خوبی را ایجاد کرد تا محققان آمبرلا بتوانند با استفاده از تجربیات قبلی و در نظر گرفتن اشکالات و کمبودهای گذشته دست به تولید تایرنت های کامل تر و باهوش تری بزنند.به طور کلی هدف آمبرلا از تولید این B.O.W ها و تایرنت ها ایجاد ارتشی خشن و بی رحم بود که در برابر عوامل مخرب فیزیکی از جمله گلوله مقاوم باشند.(در بخش مخلوقات رزیدنت اویل در مورد تک تک انواع B.O.W ها و تایرنت ها به طور مفصل توضیح داده شده است.) تا اینکه در سال 1980 ساختمان موزه ی هنر شهر به محل فعالیت نیروهای پلیس تبدیل شد و به R.P.D تغییر نام پیدا کرد.( R.P.D مخفف عبارت Raccon Police Deparment به معنای اداره ی پلیس راکون سیتی می باشد.) از طرف دیگر در سال 1981 آلفرد و الکسیا این بچه های آزمایشگاهی که قرار بود زمانی نام خاندان آشفورد را دوباره زنده کنند 10 ساله شده بودند.هوش آلفرد مثل هوش یک انسان معمولی بود.ولی الکسیا یک نابغه بود.به همین دلیل هم موفق شد که در همان سال یعنی در سن 10 سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شود و سپس به عنوان سر محقق در یکی از شعب کارآموزی آمبرلا واقع در جزیره ی راکفورت مشغول به کار شد و عنوان جوان ترین محقق آمبرلا که تا پیش از این در انحصار دکتر ویلیام بیرکن بود را تصاحب کرد.بنابراین از آن پس بیرکن به الکسیا به چشم یک رقیب جدی در آمبرلا نگاه می کرد.ولی پدرشان الکساندر از ترس اینکه آنها روزی حقیقت ماجرا یعنی تولدشان در آزمایشگاه را بفهمند تمامی اسناد و مدارک مربوط به آن ماجرا را در یک اتاق مخفی در شعبه ی قطب جنوب آمبرلا مخفی کرده بود.تا اینکه 2 سال بعد یعنی در سال 1983 آلفرد آن اتاق را یافت و تمامی مدارک را پیدا کرد.آلفرد از شدت ناراحتی و عصبانیت به مرز جنون رسیده بود.احساس حسادت از اینکه چرا پدرشان او را هم مانند خواهرش الکسیا به صورت یک نابغه به وجود نیاورده بود لحظه ای او را رها نمی کرد.بنابراین تصمیم گرفت تا از پدرش انتقام بگیرد.برای همین هم این موضوع را با الکسیا در میان گذاشت و بالاخره آنها با کمک هم موفق شدند که پدرشان را در تله بیندازند.سپس الکسیا ویروس T-veronica که خودش ساخته بود را به پدرش تزریق کرد.ولی نتایج این آزمایش نامطلوب از آب درآمد و الکساندر کم کم خوی انسانی خود را از دست داد و تبدیل به یک موجود خوفناک و غیر قابل کنترل شد که آن را با نام نوسفراتو می شناسیم.بنابراین آلفرد و الکسیا چشمها و دست و پاهای او را بسته و او را در زیرزمینی در شعبه ی قطب جنوب آمبرلا مخفی کردند.سپس الکسیا موفق شد که نقص ویروس T-veronica را اصلاح کند.او فهمید که برای بهره برداری از قدرت بی نظیر این ویروس بایستی آن را به فرد تزریق کرد و آن فرد را به مدت 15 سال در یک محفظه ی هوای سرد به خواب مصنوعی فرو برد.پس از گذشت این مدت قدرت نهفته در ویروس آزاد شده و برخلاف ویروس T شخص می تواند با همان حافظه ی قبلی اش به زندگی ادامه دهد.البته این بار با قدرت های مافوق بشری.بنابراین الکسیا که شیفته ی قدرت بود،ویروس T-veronica را به خودش تزریق کرد و از برادرش آلفرد خواست تا او را در یک محفظه ی هوای سرد قرار دهد و پس از 15 سال از آنجا بیرون بیاورد.آلفرد هم الکسیا را در شعبه ی قطب جنوب آمبرلا و در یک اتاق مخفی در یک محفظه ی هوای سرد قرار داد و به خواب مصنوعی فرو برد.بعد نزد همه اینطور وانمود کرد که الکسیا در هنگام انجام یک آزمایش در آزمایشگاه کشته شده است. سه سال بعد یعنی در سال یعنی در سال 1986 دکتر ویلیام بیرکن و دستیارش آنت به یکدیگر علاقه مند شدند و با هم ازدواج کردند.سپس در همان سال صاحب دختری شدند که نام او را شری گذاشتند.ویلیام و آنت در حالی که کارشان در آزمایشگاه را با جدیت تمام انجام می دادند،زندگی زناشویی و خانوادگی گرم و محبت آمیزی هم داشتند.تا اینکه 2 سال بعد یعنی در سال 1988(سال 1367هجری شمسی) یعنی هنگامی که آزمایش بر روی ویروس در سومین مرحله ی خود (پروژه ی ساخت تایرنت) بود،اسپنسر می بیند که مارکوس او را تا حد زیادی به اهدافش نزدیک کرده است و دیگر دلیلی برای زنده ماندنش وجود ندارد.چون با وجود ویروس T و تحقیقاتی که بر روی آن انجام شده بود دیگر نیازی به او نداشت.بنابراین به وسکر و بیرکن دستور می دهد تا استاد سابقشان مارکوس را ترور کنند و اطلاعات مربوط به آزمایشات او را بدزدند.وسکر و بیرکن به وسیله ی گارد اختصاصی آمبرلا این کار را انجام می دهند.ولی موقع شلیک گلوله ها توسط سربازان به مارکوس گلوله ی یکی از سربازها به یکی از بطری های حاوی زالوهای آلوده به ویروس T برخورد کرده و آن زالو وارد بدن بی جان مارکوس می شود و همین اتفاق به ظاهر کوچک بعدها باعث شکل گیری حوادث زیادی در داستان می شود!سپس در همان سال وسکر انگلی به نام NE-Alpha که توسط شعبه ی اروپایی آمبرلا ساخته شده بود را بر روی بدن لیزا تروور (دختر معمار عمارت اسپنسر که هنوز نمونه ی آزمایشگاهی آمبرلا بود) آزمایش کرد.این انگل تمام میزبان های قبلی را در ظرف مدت 20 دقیقه می کشت.ولی برخلاف معمول بدن لیزا از خودش مقاومت شدیدی نشان داد و بیرکن متوجه شد که بدن لیزا در مقابل گلوله مقاوم شده است.همین امر منجر شد تا بیرکن یک ویروس جدید و البته بسیار قوی تر و خطرناک تر از ویروس T را کشف کند.بیرکن این کشف جدید را ویروس G (مخفف کلمه ی Gene به معنای ژن) نامید.از آن پس او مشغول انجام تحقیقات وسیع تر بر روی ویروس G شد. پس از کشف ویروس G،شرکت آمبرلا علاقه اش را نسبت به لیزا از دست داد.با گذشت زمان لیزا روز به روز دچار دگرگونی جسمی و مغزی بیشتری می شد و ویروس های گوناگونی هم که به او تزریق شده بود،باعث شده بودند که او عقلش را به طور کامل از دست بدهد.از طرفی هم تنهایی،خشونت لیزا را روز به روز افزایش می داد.تا اینکه در یک فرصت مناسب او وحشیانه به 3 تن از محققان آمبرلا حمله کرده و با بی رحمی تمام آنها را کشت.اکنون لیزا یک تهدید بزرگ برای آمبرلا به حساب می آمد.بنابراین مقامات شرکت آمبرلا دستور کشتن او را صادر کردند.ولی کشتن او به این آسانی نبود.چون هزاران آزمایشی که در طول این چند سال به به او تزریق شده بود،باعث شده بودند که بدن لیزا تقریبا در برابر تمام انواع آسیب های فیزیکی مقاوم باشد.این بدین معنا بود که گلوله هیچ گونه تاثیری بر روی بدن لیزا نداشت.حتی یک موشک ضد تانک هم نمی توانست به لیزا آسیبی برساند!در سال 1995 ماموران آمبرلا به خیال خودشان لیزا را کشتند.محققان آمبرلا هم به مدت 3 شبانه روز علائم حیاتی او را زیر نظر داشتند و مرگ او را تایید کردند.ولی پس از گذشت 3 شبانه روز لیزا دوباره بر مرگ غالب شده و از آنجا فرار کرد.از آن زمان به بعد لیزا ناپدید شده و دیگر در عمارت دیده نشد! تا اینکه در سال 1996(سال 1375هجری شمسی) وسکر به اداره ی پلیس راکون سیتی رفت و در آنجا یک تیم ویژه ی پلیس با عنوان استارز (S.T.A.R.S) را تشکیل داد که اعضای آن همه از بهترین و حرفه ای ترین های بخش های مختلف اداره ی پلیس انتخاب شدند.( S.T.A.R.Sمخفف عبارت special tactics and resue service به معنای گروه نجات و تاکتیک های ویژه است.) در واقع هدف وسکر از ایجاد چنین تیمی این بود که آمبرلا یک عامل نفوذی در اداره ی پلیس داشته باشد که بتواند اعمال آنها را کنترل کند.به علاوه چون وسکر فرمانده ی کل تیم استارز بود بهتر می توانست عملیات هایی که ممکن بود با لو رفتن آمبرلا صورت بگیرد را کنترل و حتی خنثی کند.وسکر برای اداره ی آسانتر تیم استارز آن را به دو شاخه ی تیم براوو و تیم آلفا تقسیم کرد و خودش هم علاوه بر ریاست کل تیم استارز شخصا فرماندهی تیم آلفا را برعهده گرفت. اعضای تیم براوو عبارت بودند از: 1-انریکو مارینی:فرمانده ی تیم براوو و نائب رئیس کل تیم استارز. 2-ادوارد دوی:خلبان تیم براوو. 3-ریچارد آیکن:بیسیم چی تیم براوو. 4-کنت جی سالیوان:متخصص ترکیبات شیمیایی تیم براوو. 5-فورست اسپایر:تک تیرانداز تیم براوو. 6-ربکا چیمبرز:پرستار و امدادگر تیم براوو و همچنین جدیدترین عضو کل تیم استارز که در سال 1998 به این تیم پیوست. و اعضای تیم آلفا: 1-آلبرت وسکر:موسس و فرمانده ی کل تیم استارز که قبلا درباره اش مفصل توضیح داده شد. 2-کریس ردفیلد:تک تیر انداز تیم آلفا و عضو سابق نیروی هوایی که پس از خروج از نیروی هوایی به استارز پیوسته بود.کریس در خلبانی با انواع هواپیماها و هلیکوپترها و همچنین در استفاده از انواع اسلحه های سبک و سنگین مهارت زیادی داشت.کریس در سال 1997 یعنی یک سال پس از تاسیس استارز به این تیم می پیوندد.کریس همچنین دوست صمیمی فورست اسپایر (یکی از اعضای تیم براووی استارز) هم بود. 3-جیل والنتاین:استاد باز کردن قفل ها و خنثی کردن انواع بمب ها بود.او همچنین دختر دیک والنتاین،یکی از سارقان معروف راکون سیتی بود.پدر جیل از او در دزدی هایش به عنوان دستیار استفاده می کرد.در واقع جیل باز کردن قفل ها را در همان زمان یاد گرفت.ولی سرانجام مسیر زندگی اش را تغییر داد و به نیروی ویژه ی امنیت شهر یعنی Delta Force پیوست.پس از مدتی هم برای عضویت در استارز انتخاب می شود. 4-بری برتون:یک پلیس بسیار باتجربه و متخصص اسلحه که قبلا در عضو تیم S.W.A.T بود.بری که دوست خانوادگی و قدیمی کریس هم بود،در سال 1997 یعنی یک سال پس از تاسیس استارز به این تیم پیوست.بری پس از ورود به تیم استارز،به دوستش کریس ردفیلد نیز پیشنهاد می کند که به این تیم ملحق شود و کریس هم می پذیرد. 5-براد ویکرز:خلبان تیم آلفا که به خاطر ترسو بودن بیش از حد به دل مرغی معروف بود. 6-جوزف فروست:مامور تجسس تیم آلفا. گرچه این عمل وسکر (تاسیس تیم استارز) در ظاهر به نفع آمبرلا بود،ولی وسکر نمی دانست که همین اقدام به ظاهر مفیدش بعدها به ضرر او تمام خواهد شد. اینها فقط بخش کوچکی از جنایات و فعالیت های غیر قانونی و قدرت طلبانه ی شرکت آمبرلا بودند.شرکت آمبرلا همچنان با جدیت تمام به فعالیت های غیر قانونی خود در زمینه ی ویروی سازی و ساخت سلاح های بیولوژیکی ادامه می داد و بدون اینکه کسی کوچک ترین شکی به فعالیت هایش بکند تمام موانع را با بی رحمی و خودخواهی تمام از سر راهش بر می داشت.ولی آیا آمبرلا تا ابد همینطور باقی می ماند یا اینکه بالاخره دستش رو می شود؟به راستی چه کسی می تولند در برابر چنین تشکیلات شیطانی و عظیمی ایستادگی کند؟قهرمانان داستان ما چه کسانی هستند و سر و کله شان از کجا پیدا می شود؟چه سرنوشتی در انتظار شرکت آمبرلا و عوامل شیطانی اش است؟ RE: داستان کامل رزیدنت اویل - Umbrella - ۱۴۰۱/۲/۱۹ رزیدنت اویل 1 سال 1998 (سال 1377 هجری شمسی) بود و شرکت بزرگ آمبرلا بدون اینکه کسی کوچک ترین شکی به آن بکند به فعالیت های غیر قانونی اش در زمینه ی تولید سلاح های بیولوژیکی ادامه می داد.تا اینکه در جولای سال 1998 با کشف چندین جسد در حومه ی راکون سیتی که به طرز وحشتناکی کشته شده بودند،به یکباره همه چیز به هم خورد.پلیس در ابتدا نسبت به این مسئله بی اهمیت بود.ولی با بالا رفتن آمار تعداد اجساد رعب و وحشت ساکنین راکون سیتی را فرا می گیرد.بنابراین در روز 23 جولای،پلیس ویژه ی راکون سیتی یعنی استارز که بیشتر از 2 سال از تاسیس شدنش نمی گذشت وارد عمل شده و یکی از زیر شاخه های خود یعنی تیم براوو را به کوهستان آرکلی اعزام می کند.ولی متاسفانه پس از گذشت یک روز از اعزام تیم براوو،ارتباط این تیم با مرکز قطع می شود و هیچ خبری هم از آنها نمی شود.بنابراین استارز دوباره دست به کار شده و فورا تیم دوم خود یعنی تیم آلفا را به محل حادثه اعزام می کند تا:1-ماموریت اصلی شان که پیگیری پرونده ی قتل های زنجیره ی بود را دنبال کنند.و 2-بفهمند که چه اتفاقی برای اعضای تیم براوو افتاده است.پس از رسیدن به محل مورد نظر و هنگامی که هلیکوپتر تیم بر فراز جنگل راکون پرواز می کرد،اعضای تیم متوجه می شوند که از قسمتی از جنگل دود بلند شده است.بنابراین برای بررسی بیشتر در همان نقطه فرود می آیند و با لاشه ی هلیکوپتر تیم براوو روبرو می شوند.سپس اعضای تیم به تجسس در آن منطقه مشغول می شوند.یکی از اعضای تیم به نام جوزف فروست جسد کمک خلبان تیم براوو یعنی کوین دولی را پیدا می کند.ولی ناگهان آنها توسط چند سربروس (سگ های آلوده به ویروس T) مورد حمله قرار می گیرند.جوزف همان ابتدا توسط سگ ها کشته می شود.خلبان تیم براد ویکرز هم از ترسش با هلیکوپتر فرار می کند و بقیه را تنها می گذارد.بنابراین چهار نفر باقیمانده یعنی کریس ردفیلد،جیل والنتاین،بری برتون و آلبرت وسکر هم شروع به دویدن می کنند و برای نجات جان خود به عمارت بزرگی که پیش رویشان قرار داشت پناه می برند (عمارت اسپنسر).در همین لحظه ناگهان از داخل یکی از اتاق ها صدای شلیک گلوله شنیده می شود.از اینجا به بعد داستان از جانب کریس و جیل روایت می شود.جیل و بری برای بررسی موضوع به سمت منبع صدا می روند.آنها وارد یک اتاق غذا خوری می شوند.در آنجا ناگهان چشم بری به مقداری خون می افتد که بر روی زمین ریخته بود و همین امر نگرانی آنها را افزایش می دهد.جیل،بری را تنها می گذارد و برای بررسی وارد درب دیگری که در آن اتاق بود می شود.ولی پس از ورود به اتاق بعدی،با منظره ی وحشتناک و تکان دهنده ای روبرو می شود:یک نفر که حالت طبیعی نداشت (زامبی)،بر روی بدن یکی از اعضای تیم براوو به نام کنت جی سالیوان خم شده بود و زنده زنده او را می خورد!جیل پس از کشتن زامبی به سمت بری بازمی گردد.ولی ناگهان آن زامبی که هنوز زنده بود،در را باز کرده و به جیل و بری حمله می کند.بری هم به سمت زامبی شلیک کرده و او را می کشد.سپس آنها که نگران حال وسکر شده بودند،با عجله به سالن اصلی عمارت بازمی گردند.ولی بازگشت به سالن اصلی عمارت متوجه می شوند که وسکر ناپدید شده است!بنابراین آنها مجبور می شوند که برای کشف حقیقت و یافتن همکارانشان عمارت را بگردند.عمارتی که همه جای آن بوی مرگ می داد.از آنجایی که بیشتر درهای عمارت قفل بودند،بری به جیل یک سنجاق کلید می دهد.سپس آن دو از هم جدا می شوند. از طرف دیگر کریس که به طور جداگانه مشغول تجسس در عمارت بود،در بالکان عمارت جسد یکی دیگر از اعضای تیم براوو به نام فورست اسپایر که اتفاقا یکی از نزدیک ترین دوستانش بود را پیدا می کند.ولی متاسفانه او به ویروس T مبتلا گشته و تبدیل به یک زامبی شده بود!کریس هم علیرغم میل باطنی اش مجبور می شود که بر روی فورست اسلحه کشیده و او را بکشد.کریس در ادامه ی جستجوهایش تنها بازماندگان تیم براوو یعنی امدادگر تازه کار تیم ربکا چیمبرز (تصویر زیر) و بیسیم چی تیم ریچارد آیکن را پیدا می کند.ریچارد توسط یک مار غول پیکر سمی به شدت مجروح شده بود و ربکا هم مشغول مراقبت از او بود. ربکا برای کریس تعریف می کند که پس از رسیدن به جنگل راکون هلیکوپترشان دچار نقص فنی شد و سقوط کرد و اعضای تیم هم به این عمارت پناه آوردند.سپس کریس برای کمک به ریچارد اقدام می کند و پادزهری را برای او از داروخانه ی عمارت پیدا می کند.بنابراین ریچارد از مرگ نجات پیدا می کند.ریچارد هم بیسیمش را به کریس می دهد.ولی نمی دانست که بیسیمش خراب است.سپس کریس و ربکا،ریچارد را به داروخانه ی عمارت می برند تا در آنجا استراحت کند.ربکا هم برای مراقبت از ریچارد همچنان در کنار او می ماند.با گذشت زمان حال ریچارد بهتر می شود.بنابراین اکنون کریس علاوه بر نجات جان خود و پرده برداشتن از اسرار این عمارت مخوف وظیفه ی محافظت از ربکا و نجات دادن او را هم دارد. از سوی دیگر جیل در ادامه ی جستجوهایش متوجه می شود که Samurai Edge او (کلت رسمی تیم استارز) برای مبارزه با خیل بی شمار زامبی ها کافی نیست.برای همین هم شات گانی که بر روی دیوار یکی از اتاق ها نصب شده بود را برمی دارد.ولی ناگهان اتفاق وحشتناکی رخ می دهد.به محض برداشتن شات گان از روی دیوار،سقف اتاق شروع به پایین آمدن می کند و هر دو درب اتاق هم به طور خودکار قفل می شوند!جیل متوجه می شود که در یک تله افتاده است و مرگش حتمی است.ولی ناگهان در آخرین لحظات که همه چیز تمام شده به نظر می رسید،بری مانند یک فرشته ی نجات سر رسیده و با شکستن در،جان جیل را نجات می دهد. بری برتون به جیل والنتاین: «نزدیک بود.اگر کمی دیرتر رسیده بودم،تو الآن تبدیل به ساندویچ جیل شده بودی!» کریس از یک سو و جیل از سوی دیگر در حال جستجوهایشان به دنبال راهی برای نجات جان خود و کشف حقیقت بودند.ولی آنها برای رسیدن به این اهداف با خطرات فراوانی روبرو می شوند و مجبور می شوند که با زامبی ها و B.O.W های متعددی مبارزه کنند و تله ها و معماهای زیادی را پشت سر بگذارند.تله هایی که برای چنین روزی ساخته شده بودند.تله هایی که حتی سازنده شان را نیز طعمه ی خود کرده بودند! کمی بعد جیل با یک مار آزمایشگاهی غول پیکر (Yawn) روبرو می شود.همان ماری که ریچارد را زخمی کرده بود.(تصویر زیر) آن مار در واقع یکی از پروژه های مورد مطالعه ی آمبرلا بود که ویروس T باعث شده بود که جثه ی اش به طور شگفت آوری بزرگ شود.ولی پس از اندکی مبارزه،مار فرار می کند. تا اینکه پس از مدتی جستجو،کریس به یک سیاهچال می رسد.در آنجا او با یک تابوت روبرو می شود که به وسیله ی 4 زنجیر بین زمین و آسمان معلق بود!همچنین در آن سیاهچال 4 صورتک وجود داشت که 4 ماسک باید بر روی آنها قرار می گرفت.این یک معمای سخت دیگر بود.کریس پس از جستجوی فراوان در عمارت،بالاخره موفق می شود که هر 4 ماسک مورد نیاز را پیدا کند.ولی به محض اینکه او ماسک ها رو بر روی صورتک ها قرار می دهد،زنجیرهایی که به آن تابوت معلق متصل بودند پاره شده و تابوت بر روی زمین می افتد.به محض افتادن تابوت بر روی زمین،درب میله ای سیاهچال بسته می شود.ولی این پایان کار نبود.ناگهان از داخل آن تابوت،یک زامبی خارج شد.ولی آن زامبی،با سایر زامبی هایی که کریس تا آن لحظه دیده بود تفاوت داشت.رنگ پوستش مانند خون قرمز بود،به چنگال هایی بسیار تیز و مرگبار مجهز بود و برخلاف زامبی های دیگر،با سرعت شگفت آوری می دوید!پس از کشتن این موجود عجیب،کریس از طریق حیاط عمارت به یک منطقه ی جنگلی می رسد.در آنجا ناگهان وسکر با کریس تماس می گیرد.ولی از آنجایی که بیسیمی که ریچارد به کریس داده بود خراب بود،کریس فقط متوجه متوجه چند کلمه از حرف های وسکر می شود:«هیولای در زنجیر!...از جنگل فرار کن.» پس از شنیدن این کلمات،کریس از طریق همان جنگل به کلبه ای می رسد که ظاهرا متروکه بود.ولی در آنجا با موجود بسیار وحشتناک و چندش آوری روبرو می شود:لیزا تروور دختر معمار عمارت که اکنون بر اثر تزریق ویروس های گوناگون به بدنش ماهیت انسانی اش را از دست داده بود و تبدیل به یک هیولای چندش آور و خطرناک شده بود.این همان هیولای در زنجیری بود که وسکر در مورد آن به کریس هشدار داده بود!(تصویر زیر) کریس به لیزا شلیک می کند.ولی متوجه می شود که گلوله تقریبا هیچ تاثیری بر روی بدن لیزا ندارد!بنابراین او از آن کلبه فرار می کند و از طریق باغ عمارت به یک اقامتگاه دیگر می رسد.کریس در ادامه ی جستجو در اقامتگاه به یک مخزن آب می رسد و در آنجا دوباره با ریچارد روبرو می شود.ولی ناگهان یک کوسه ی غول پیکر آلوده به ویروس T به نام نپتون به کریس حمله می کند.ریچارد هم برای نجات جان کریس به سمت او می دود.ولی متاسفانه توسط نپتون بلعیده می شود!(تصویر زیر) از سوی دیگر جیل پس از رسیدن به آن اقامتگاه از پشت یک در،صدای صحبت کردن بری با یک فرد دیگر را می شنود.سپس او به یک مخزن آب می رسد و در آنجا مورد حمله ی نپتون و دو بچه اش قرار می گیرد.پس از مبارزه با کوسه ها،جیل در خوابگاه ساختمان با ریشه های یک گیاه آزمایشگاهی غول پیکر به نام گیاه 42 مواجه می شود که سقف اتاق را شکافته و وارد طبقه ی پایین شده بودند.جیل به اتاق ترکیبات شیمیایی می رود و با استفاده از یادداشت های داخل اتاق،یک محلول شیمیایی خاص به نام V-Jolt را درست می کند.سپس آن را بر روی ریشه ی گیاه 42 می ریزد.گیاه ضعیف می شود.ولی هنوز به اندازه ای قدرت داشت که بتواند جیل را بکشد!جیل توسط گیاه این گیاه آدمخوار اسیر می شود.ولی ناگهان بری ظاهر شده و با سوزاندن گیاه،بار دیگر جان جیل را از خطر مرگ حتمی نجات می دهد. از طرف دیگر کمی بعد کریس با وسکر روبرو می شود.وسکر به کریس می گوید که به دنبال راهی برای فرار از عمارت می گردد و از او می خواهد که به عمارت برگشته و دوباره آنجا را بررسی کند.سپس با گفتن جمله ی «روی تو حساب می کنم.» کریس را ترک می کند.سپس کریس و جیل به عمارت برمی گردند تا دوباره آنجا را بررسی کنند.در راه بازگشت به عمارت،براد با کریس تماس می گیرد.ولی از آنجایی که بیسیم کریس خراب بود،او نمی توانست به براد پاسخ دهد.پس از بازگشت به عمارت،ناگهان موجود عجیبی که گویا کریس را تعقیب کرده بوده است،از پشت سر به او حمله می کند:یک موجود انسان گونه با قدی معادل 1 متر،پوستی سخت مانند پوست مارمولک و چنگال هایی وحشتناک و کشنده.این موجود عجیب در واقع گونه ی جدیدی از B.O.W ها به نام هانتر بود که به مراتب سریع تر و جان سخت تر از زامبی ها می باشد!(تصویر زیر) کریس با استفاده از اسلحه ی آسولت شات گان ریچارد که در اقامتگاه پشت عمارت پیدا کرده بود،به صورت متوالی به هانتر شلیک می کند.هانتر بر روی زمین افتاده و پس از کمی دست و پا زدن،با سر دادن نعرعه ای بلند و گوش خراش می میرد.ولی کریس و جیل پس از کمی جستجو در عمارت متوجه می شوند که عمارت پر شده است از هانترهایی که چیزی جز کشتن در سر نداشتند!اما هانترها تنها مزاحمان جدید کریس و جیل در عمارت نبودند.بلکه تمام زامبی هایی که آنها در عمارت کشته بودند،به واسطه ی قدرت شگفت انگیز ویروس T دوباره زنده شده بودند!البته اینبار با پوستی قرمز رنگ،چنگال هایی تیز و مرگبار و سرعتی شگفت آور.موجوداتی که Crimson Head نامیده می شدند.کریس پیش از این هم در سیاهچال عمارت با یک Crimson Head روبرو شده بود. کمی بعد کریس در یک کتابخانه با آن مار غول پیکر روبرو می شود.ولی اینبار موفق می شود که آن را نابود کند.سپس وارد اتاقی می شود که گویا اتاق مطالعه ی رئیس عمارت یعنی آزول ای اسپنسر بود.ولی به محض ورود به آنجا،ناگهان کریس صدای فریاد ربکا را می شنود.بنابراین با تمام سرعت به سمت منبع صدا می دود و در آنجا با ربکا روبرو می شود که توسط یک هانتر مورد حمله قرار گرفته بود.کریس،هانتر را می کشد و جان ربکا را نجات می دهد. تا اینکه کریس و جیل در حیاط عمارت،یک غار مخفی زیرزمینی را کشف می کنند.در آنجا جیل فرمانده ی تیم براوو انریکو مارینی را در حالی که بر اثر اصابت یک گلوله به شدت زخمی بود پیدا می کند.انریکو فهمیده است که وسکر خیانتکار است.او به جیل می گوید که یک خیانتکار در تیم استارز وجود دارد و شرکت آمبرلا عامل اصلی این اتفاقات است.ولی قبل از اینکه بتواند نام شخص خائن را بگوید،از دور به ضرب گلوله ی وسکر کشته می شود. از طرف دیگر کریس در همان غار مخوف با یک عنکبوت غول پیکر آلوده به ویروس T روبرو شده و آن را می کشد.سپس با استفاده از یک آسانسور به یک تونل زیرزمینی مارپیچ می رسد.کریس در حالی که آسولت شات گان خود را در دست گرفته بود،به پیشروی در آن تونل می پردازد.ولی ناگهان در آنجا صدایی آشنا به گوشش می رسد:صدای زنجیر!کریس این صدا رو به خوبی می شناخت.بله.این صدا متعلق به لیزا می باشد که در آن غار سرگردان بود.ولی کریس حالا دیگر می دانست که گلوله به لیزا کارساز نیست.بنابراین از دست او فرار می کند. تا اینکه کمی بعد کریس یک درب دیگر که در پشت سالن اصلی عمارت بود را باز می کند.آن درب او را به یک غار زیرزمینی دیگر هدایت می کرد.پس از کمی پیشروی،ناگهان کریس صدای شلیک گلوله ای را می شنود و پس از رسیدن به منبع صدا با وسکر روبرو می شود که به سختی مشغول مبارزه با لیزا بود.در آنجا تابوتی قرار داشت که متعلق به جسیکا تروور همسر معمار عمارت و مادر لیزا بود.لیزا به وسکر حمله کرده بود.چون خیال می کرد که او مزاحم قبر مادرش شده است.در همین زمان کریس به کمک وسکر شتافته و با لیزا به مبارزه می پردازد.سرانجام لیزا پس از کمی تلاش بی حاصل برای کشتن کریس و وسکر،جمجمه ی مادرش را از داخل تابوت او برداشته و خودش را از یک پرتگاه پایین می اندازد! تا اینکه بالاخره کریس و جیل به طور جداگانه از طریق همان غار،آزمایشگاه مخفی و زیرزمینی آمبرلا در زیر عمارت را کشف می کنند.در آنجا کریس و جیل مشغول جستجو در آزمایشگاه می شوند و مدارکی را بر علیه وسکر پیدا می کنند که نشان دهنده ی ارتباط او با شرکت آمبرلا بود.در اینجاست که هویت واقعی وسکر برای کریس و جیل آشکار می شود.آنها متوجه می شوند وسکر که از طرف آمبرلا ماموریت داشته تا اعضای تیم استارز را به عمارت اسپنسر بکشاند و آنها را با B.O.W های آزمایشگاهی مختلف روبرو کند تا آمبرلا بتواند در طی مبارزات واقعی با یک تیم کارکشته توانایی ها و قابلیت های B.O.W ها را بسنجد.در واقع ورود اعضای تیم استارز به عمارت،یک نقشه ی از پیش طراحی شده توسط خود وسکر بوده است.ولی متاسفانه کمی بعد کریس توسط وسکر اسیر شده و در اتاقی زندانی می شود! تا اینکه جیل در آزمایشگاه با بری ملاقات می کند.سپس هر دو با هم با استفاده از یک آسانسور به طبقه ی پایین آزمایشگاه می روند و پس از ورود به اتاق بعدی با وسکر روبرو می شوند.ولی ناگهان اتفاق عجیبی می افتد که جیل را به شدت شوکه می کند.بری اسلحه اش را روی سر جیل قرار می دهد!دراینجاست که علت رفتارهای مشکوک بری معلوم می شود.جیل متوجه می شود که وسکر از شدت علاقه ی بری به خانواده اش سوء استفاده کرده و از او خواسته بوده تا بازماندگان تیم استارز را به آن اتاق بکشاند.وسکر،بری را تهدید کرده بوده که در صورت عدم همکاری با او،همسرش ماری و دو دختر او به نام های مویرا و پولی را خواهد کشت.سپس وسکر به جیل می گوید:«بگذار یک چیزی رو بهت نشون بدم.» ناگهان چشم جیل به یک هیولای انسان نمای عظیم الجثه و وحشت برانگیز می افتد که در یک محفظه ی شیشه ای نگهداری می شد.آن هیولا در واقع تایرنت 002 بود:یکی از قدرتمندترین B.O.W های ساخته شده توسط آمبرلا در واقع بخشی از نقشه ی پلید وسکر بود. جیل والنتاین به آلبرت وسکر: «وسکر،تو ترحم برانگیزی!» وسکر تایرنت را آزاد می کند تا جیل را بکشد.ولی ناگهان در این لحظه اتفاق عجیب و غیر منتظره ای می افتد.تایرنت به سمت خود وسکر می رود و با یک ضربه او را می کشد!سپس به سمت جیل می رود.جیل با تایرنت به مبارزه می پردازد و او را شکست می دهد.سپس بری به خاطر اینکه مجبور شده بود به دوستانش خیانت کند،از جیل معذرت می خواهد. از طرف دیگر ربکا برای فعال کردن سیستم نابود سازی خودکار ساختمان اقدام می کند.جیل هم سریعا خودش را به اتاقی که کریس در آنجا زندانی شده بود رسانده و او را آزاد می کند.کمی بعد خلبان تیم آلفا براد ویکرز با کریس تماس گرفته و به او خبر می دهد که در پشت بام عمارت منتظرآنهاست.ولی سوخت هلیکوپترش رو به اتمام است.در همین زمان ربکا که سیستم نابود سازی خودکار ساختمان را فعال کرده بود،به کریس،جیل و بری ملحق می شود و هر چهار نفر برای فرار به پشت بام می روند.هلیکوپتر براد سر می رسد.ولی هنوز فرود نیامده است که اتفاق غیر منتظره و وحشتناکی رخ می دهد.تایرنت 002 که هنوز زنده بود،ظاهر شده و دوباره به آنها حمله می کند.کریس،جیل،بری و ربکا با او به مبارزه می پردازند.ولی گویا تایرنت به خاطر آسیبی که در مبارزه با جیل به بدنش وارد شده بود،سیستم دفاعی بدنش فعال شده و به حالت «سوپر تایرنت» درآمده بود.یعنی مقاومت بدنش بیشتر شده و گلوله دیگر به او کارساز نیست!تا اینکه پس از چند ثانیه مبارزه،براد از داخل هلیکوپتر برای آنها یک موشک انداز می اندازد و جیل هم با استفاده از آن تایرنت را منفجر می کند.پس از نابود شدن تایرنت،هلیکوپتر فرود می آید.سپس کریس،جیل،بری و ربکا سوار آن می شوند و از آنجا فرار می کنند.درست چند ثانیه بعد از آن عمارت شیطانی و آزمایشگاه زیر زمینی اش چیزی به جز خاکستر باقی نماند. نکته ی 1:این ماجرا که یکی از مهم ترین و بنیادی ترین وقایع داستان است،در تاریخچه ی رزیدنت اویل به رویداد عمارت ((Mansion Incident معروف است.نکته ی 2:در رزیدنت اویل 1 در قسمت های خاصی به بازیکن حق انتخاب داده می شود و سرنوشت و پایان بازی بسته به انتخاب های شما تغییر خواهد کرد و به عبارت دیگر شما مجبور نیستید که هر دفعه بازی را به یک صورت تمام کنید.به علاوه بازی بسته به انتخاب بازیکن در ابتدای بازی تغییر خواهد کرد.برای مثال شما در ابتدای بازی این امکان را دارید که از بین دو شخصیت کریس ردفیلد و جیل والنتاین،یکی را انتخاب کنید.اگر شما جیل را انتخاب کنید،بری برتون در بیشتر طول بازی با شما خواهد بود.در حالی که اگر کریس را انتخاب کنید،بری در همان ابتدای بازی به طرز مرموز و نامشخصی توسط وسکر کشته می شود و به جای او،ربکا چیمبرز در طول بازی به شما کمک خواهد کرد.(یعنی در واقع شخصیت مقابل جیل،بری و شخصیت مقابل کریس،ربکا می باشد.) همچنین بری و ربکا بسته به انتخاب ها و عکس العمل های شما در طول بازی می توانند بمیرند یا زنده بمانند.یعنی حتی مرگ و زندگی شخصیت ها هم در دست شماست! در مجموع این بازی 8 نوع پایان متفاوت دارد که البته در اصل داستان هر چهار نفر (کریس،جیل،بری و ربکا) زنده می مانند. نکته ی 3:رزیدنت اویل 1 در سال 1996 و برای کنسول پلی استیشن 1 ساخته شد و موفق شد که برای نخستین بار رکوردها را شکسته و نام رزیدنت اویل را بر سر زبان ها بیندازد.ولی در سال 2002 نسخه ی بازسازی شده ی این بازی به عنوان رزیدنت اویل Remake برای کنسول گیم کیوب ساخته شد.جالب اینجاست که سرگذشت لیزا تروور و خانواده اش در نسخه ی اولیه ی رزیدنت اویل 1 وجود نداشت و بعدها به نسخه ی بازسازی شده ی این بازی افزوده شد.از دیگر تغییرات رزیدنت اویل Remake نسبت به نسخه ی اولیه ی رزیدنت اویل 1 می توان به گرافیک بسیار بالای این بازی که بسیار بالاتر از نسخه ی اولیه بود و امکانات جدید زیادی که در بازی گنجانده شد اشاره کرد.همچنین در محیط عمارت اسپنسر هم تغییرات زیادی ایجاد شد و عمارت بسیار پیچیدته تر و زیباتر از نسخه ی اولیه طراحی شد. |